ببین یه مدت رفت پایین بعد چند ساعت برو بگو وای چه خوب شد اومد اینجا آنقدر خوب استراحت کردم که نگو یا دخترت رفت اونجا شما هم برو برا خودت بگرد ، بزار ببینن وقتی دخترت و میبرن به شما خوش میگذره ، تا دیگه نیان صداش کنن
ازین محبت کردنای بیجا متنفرممم
من خودم از وقتی نوزاد بودم دائم با مادربزرگم بودم حتی تا روزی که زنده بودن خانه بابام نمیامدم و پدربزرگ و مادربزرگم رو پدر و مادرم و داییم رو داداشم می دونستم
مامان و بابای خودم خیلی از این موضوع ناراحت بودن
الان که سالهاست پدربزرگ و مادربزرگم فوت شدن انگار پدر و مادرمن دلتنگشون میشم سر خاکشون میرم
و پدر و مادر خودم رو مثل خواهر و شوهرخواهرم میدونم و خیلی کم خونشون میرم
دخترمنم میگه مامان جون اوناهم خیلی بچمو دوست دارن و دخترمم خیلی اونا رودوست داره منم خیلی خوشحالم یکم اونجا میرم استراحت میکنم تازه هر روز ک کار دارم بهش میگم برو اونجا تا شب میمونه منم خیلی راحت کارامو انجام میدم چه اشکال داره اوناهم خانوادشن همه رو دوست داره من ک میگم خیلی هم خوبه..بالاخره جایگاه پدر و مادر فرق میکنه .
پسر منم اینجوریه همه نوه ها اینجوری بودن حتی پسر بزرگم همیشه ازش حرف خونمونو میکشیدن..ولی وقتی بزرگتر شد یسری چیزارو فهمید و الان دوسشون نداره
بزار هر چی دوس دارن یادش بدن حساس نباش بوقتش میفهمه چیکار کنه خودش
نجنگ با وابستگیش چون شکست میخوری
خوب عزیزم دخترت که سنی ندار بزرگتر که بشه کمتر میره توام الکی اعصابتو خرد نکن ببینن حساسی بدتر میکنن ریلکس باشه و اینکه مامانجون بگه چه اشکالی ندار دختر منم به دوتا مامان بزرگاش میگ مامان جون اینکه حرص خوردن ندار
بچه های منم به مادرشوهرم مامان میگن اوایل خیلی بهم زور داشت ولی الان اصلا برام مهم نیست
فقط باید همسرت باهاشون منطقی حرف بزنه
و بگه نمیشه دم به دیقه پیشتون باشه
کنترل شده یک ساعت صبح یک ساعت شب
من بچه هام اینطوری بودن قبلا . منم از دق نمیزاشتم بچه هام برن . پیش مامان جونشون . حتی اگه دعواشون میکردم نمیزاشتم برن . گریه و داد و هوار میکردن ولی نمیزاشتم برن . تا اینکه کم کم از سرشون افتاد . الآن صداشون رو هم میشنون اول اجازه میگیرن که مامان برم یا نه .
برعکس من به دلم مونده خانواده شوهرم عقل وشعور حرف زدن با بچه وخیلی چیزا داشته باشن تا حداقل دوروزم که میرم خونشون آرامش داشته باشم ولی وقتی میرمو برمیگردم پسرم انواع اقسام مریضی روحی میگیره از استرس ووسواس وعصبی بودن وتایه هفته هم یه گوشه میشینه تا دیگه من کم کم دوباره شارژش کنم یعنی منم دارن مثل خودشون روانی میکنن خیلی عقب افتاده هستن سه تا پسر داره دوتاش افسردگی داره که یکیشم شوهر منه اون یکیم افسردگیش شدیدتره آخریم اهل سیگارو عرقو واین چیزاست یعنی من دارم روانی میشم ،شما اگه میبینی سرشون به تنشون میرزه حساس نباش بلاخره بچه خودش کم کم جذب خانواده خودش میشه
کیف روزگارو کن بزرگتر بشه میاد طرف تو نقطه ظعف نده دستشون
از یه طرف خوبه از یه طرف بد
همه چی اندازه ش خوبه
من حسرت اینو دارم یکی برای یه ساعت مراقب بچه هام باشه بتونم یه دوش درست و حسابی بگیرم یا یه آرایشگاه برم ، باورت میشه الان یکساله میخوام برم دکتر نمیتونم با بچه ها برم خیلی وضعیتم افتضاحه .
ولی اینجوری هم که شما گفتین خوب نیست وختی صداش کردن بگو یه ساعت دیگه میفرستم یا وختی میره پایین برو بیارش
خب مامان جون بگه
چه اشکالی داره بچه منم الان مامان جون میگه
اینکه چی میگه مهم نیست اینکه چطوری عادتش دادی و وابسته شده مهمه
خب نباید از اول اجازه میدادی دم به دقیقه بره خونه اونا باید کنترل میکردی همه چیز و
بیشتر تو خونه سرگرمش کن براش تلویزیون روشن کن بهش گوشی بده نذار زیاد بره پایین
ماهم با برادرشوعرم تو یه ساختمون هستیم اصلا اجازه نمیدم پسرم بره پایین در هفته شاید بهتر بره
تنها کاری که میشه کرد اگر شرایطش دارین از اون خونه برین همه چی درست میشه یا اینکه کمتر رفت و آمد کنی صبح در بری از خونه شب بیای خونه بری خونه مامانت اینا ببریش خونه بازی جاهایی که بچه ها دوس دارن که بهش خوش بگذره کمتر تو دید اونا باشه و بره
هیچ راهی نیست واقعا منم همینجوریم..بزرگ شه خودش متوجه میشه
روزانه پیام مشاور، متناسب با سن کودکتون دریافت کنین.
سوالاتتون رو از مامانای با تجربه بپرسین.
با بازیهایی که به رشد هوش و خلاقیت فرزندتون کمک میکنه آشنا بشین.