حرف دل#حق
وقتی ک نامزد بودم همش میگفتم کی بشه که بارداربشم آرزوم این بود که بارداربشم همش میگفتم نه ک خدای نکرده حامله نشم..
وقتی ک باردار شدم شبا نمیتونستم بخابم هرلباسی نمیتونستم بپوشم هرجایی نمیتونستم برم و ... خیلی شیرین بود خیییلی ولی میگفتم یادش بخیر دوران نامزدی
اینکه چقد رااتحت بودمو الان نیستم درسته شیرینه شکررررخدا ولی بازم دلم برا قبلش تنگ شده بود همش استرس داشتم چجوری زایمان میکنم دوران سختیش گذشت و
خداروشکر به سلامتی زایمان کردم حالا ک چندروز گذشت گفتم ا بارداری چ دوران شیرینی بود سلطنت میکردمااا همه بهم توجه بیشتری میکردن کاسه اجیل از پیشم تکون نمیخورد کاری نمیزاشتن انجام بدمو...
الانم خداروشکر درسته سخته ولی شیرینه
ولی داشتم فک میکردم که هر روز دارم لحظه شماری میکنم واسه ماه به ماه بزرگ شدنش که یهو دیدم ای داد بیداد اینا خودش هر لحظه قدر دونستن داره
هر لحظه باید توی همون لحظه زندگی کنیو خوش باشی و نگران آینده نباشی
خدا خودش حواسش هست ما فقط باید قدر هر لحظه رو بدونیم و با خوشی بگذرونیم
بارداری با سختیای زیادش لذت خودشو داره قدرشو بدونید هر لحظه هی ناله نکنید که کی بشه تموم بشه
مادرشدن و مادربودن هر ثانیش مثل عبادته هی نگید خسته شدم واقعا میدونم خسته میشیم درحد مرگ ولی شیرینیه زیادی داره قدرشو بدونیم
خدا انشالله به هر کی ک بچه دوسداره قسمت کنه
توی هر لحظه ی زندگیتون خوش باشین و گله نکنید..😍

۶ پاسخ

👏👏👏👏👏👏👏👏

بسیار عالی عزیزم کاملا درست و عالی بیان کردید منم خداروشکر میکنم بابت لحظه لحظه های زندگیم در کنار عزیزانم
امیدوارم همه قدر لحظه ها رو بدونیم که مثل برق و باد در گذر هست🙏🏻🥰🥰

دقبقا زندگیو اون کسی برده که تولحظه زندگی کنه

حرفت کاملا درسته
ولی واقعا بهت قبته خوردم چون من کل دوران نامزدی به دعوا و بی تربیتی مادر شوهرم گذشت دوران بارداریمم ک بدتر همش میگفتن فلانی بارداره اینطوری نیست و ژنتیک شما فلانه مجبور بودم با شکم گنده و سرویکس پایین کمک کنم خودمو نندازم الانم بچه داری و هزار دخالت دیگ واقعا زندگی کوتاه تر از این‌چیزها ک رابطه با اینا بخواد این نابودش کنه چون اینا هر دوره از زندگیمو یجور حروم کردن تا الان

من هم نامزد بودم همش میگفتم کی بشه بریم خونه خودمون و راحت بشم از اون وضعیت. بعد از ۵ سال انتظار که خانواده من راضی بشن بالاخره عقد کردیم و ۶ ماه بعد از عقد عروسی گرفتیم و اومدیم خونه خودمون. شب عروسی همینکه همه رفتن نشستم یک ساعت زاااااار میزدم، گریه‌ام بند نمیومد. باورم نمیشد واقعا همه چی تموم شد و رااااحت شدم. همش پشت سر هم از شوهرم می‌پرسیدم یعنی واقعا دیگه اون روزا تموم شدن؟ فکر میکردم دارم خواب میبینم. بعد از ازدواجمون من شادی و خوشبختی واقعی رو تجربه کردم. حتی یک لحظه هم نمی‌خواستم به دوران نامزدی و عقد فکر کنم. بعد از چند سال تصمیم گرفتیم بچه‌دار بشیم که خدارو شکر باردار شدم. چند روز دیگه بچه ام به دنیا میاد ولی همش احساس میکنم دلم واسه این روزهای دوتایی با همسرم خیلی تنگ میشه. برای همین منتظر اومدن بچه نیستم و سعی میکنم از بودن کنار همسرم و آرامش زندگیمون لذت ببرم. البته زندگیمون هم تو رفاه نیست همچین ولی خب آرامش و عشق یه چیز جداست. درسته خوبه که به آینده فکر نکنی و تو لحظه زندگی کنی ولی این واسه روزهای خوبه. روزهایی که تو سختی هستی به نظر من در لحظه زندگی کردن نداره دیگه😅

حرفت کامل قبول دارم دخترم ک ب دنیا اومده بود تو ی دوره افسردگی شدید رفتم همش میگفتم یعنی میشه این بچه آروم شه کمتر گریه کنه یعنی میشه بشه ۱ ماهش یهو چشم باز کردم دیدم ۵ ماهشه زمان نثل برق باد میگذره

سوال های مرتبط

مامان ریحانه💚 مامان ریحانه💚 ۲ ماهگی
شاید روزای اولی که به دنیا اومده بود حس آنچنانی بهش نداشتم تصورم قبل از‌ زایمان این بود تا به دنیا اومد اون حس مادرانه که هرلحظه میبینیش دلت پر بزنه میاد سراغم ولی نه حس میکردم چه بی احساسم تو چجور مامانی هستی ولی الان که کوچولوم داره کم کم دو ماهش میشه نمیتونم یک لحظه ازش جدا بشم گاهی وقتا غرق در چهرش میشم میگم خدایا واقعا این دختر منه 😍مال خود خود من
بعضی روزا باورم نمیشه یکی رو دارم که از پوست و گوشت خودمه و مال خودمه هر بار خدارو شکر میکنم هر لحظه به چشم یه امانت بهش نگاه میکنم دلم نمیاد دخترمو دست هیچی بدم هر دفعه یکی تو بغل میگیرتش تو دلم میگم زود دخترمو بدین مال خودمه هیچکی حق نداره بهش دست برنه 😁
ان شاءالله یه فرشته کوچولو مهمون خونه همه شه و طعم شیرین داشتن فرزند رو بچشن
برای من شیرینی این لحظه هفت‌سال طول کشید ولی هیچ وقت به خدای خودم گله نکردم چون ایمان داشتم یه روزی در چنین لحظه ای منم مادر میشم و واقعا راضیم چون خدا صلاح منو بیشتر از خودم میدونه و گلایه ای ازش ندارم ❤️