۱۰ پاسخ

نتیجه میگیریم هیچی از خدا بعید نیست
مهم فقط خواستنه
خدا اینجاست که میگه از تو حرکت و از من برکت
برکت همیشه پول و مال و منال نیست
چه برکتی بالا تر از فرزند صالح
که خداروشکر به دل مادر نگاه کرد و دعای مادر مستجاب شد 😍
اینجوریاست که میگن هرچی میخوای برو به مادرت بگو برات دعا کنه
دعای مادر معجزه ها میکنه 😭

حداقل سه تا بچه داره اونکه دلش خواست شد
بابا کی الان سه تا بچه میاره رسیدگی به خودش چی میش پس همش شد بچه داری ک😅

کدوم شهرین ک تو این دوره از پیشزفت علم سونو اشتباه تشخیص داده من سونگرافی 3 ماهگی چنسیتو بهم گفته بود چطور ممکنه تو 7 ماه اشتباه بگن

عزیزم مبارکش باشه حالشو میفهمم

از این پیام هم خوشحال شدم به اونی که دوست داشت رسید خدا رو شکر
هم ناراحت شدم از ابنکه واقعا چرا ادم ها اینقدر تو زندگی یکی دخالت میکنن که طرف نمیتونه راحت زندگی کنه با هر جیزی که دلش میخاد

مطمئنی بچش حتما دختر بوده؟
یوقت بیمارستان عوض نشده باشع😂

وای چقدخوب خداخیلی دوسش داشته ایشالاهرکی هرچی ازخدامیخوادخدابهش بده

خداروشکرای جان

ای جونم خداروشکر

خدایا شکرت ،،

سوال های مرتبط

مامان نفس مامان نفس ۳ سالگی
سلام مامان های عزیز.اومدم با تجربه ی پستونک
اول اینکه من بسیار بسیااار راضی بودم که دخترم پستونک گرفت از همون روز سوم بعد به دنیا اومدن بهش دادم که عادت کنه.و چون بچه ام به شدت کولیکی بود بعد هم دکتر گفت پستونک رو بهش بده که یکم اروم بشه،و پستونک یه جورایی مادر دومش بود،و بعد دکترش گفت حتما از ۲۰ ماهگی تا ۳۰ ماهگی دیگه یواش یواش ازش بگیر،به خاطر فرم دندوناش،خب من چون میرفنم سرکار میخاستم وقتی بگیرم ازش که خودم بیشتر پیشش باشم گذاشتم برا ایام عید نوروز..این چندماهم که داخل اینستا پر بود از این ویدیوویی که پستونک بچه رو بادکنک میبرد که من حس خوبی به این کار نداشتم.اومدم یه دو هفته ای از نظر ذهنی اماده اش کردم با قصه و داستان و حرف زدن و این چیزا،یه روزم بهش گفتم یه مغازه ای هست که اگه بریم پستونکامون رو بهش بدیم به جاش بهمون عدوسکای بزرگ ک خشگل میده ،و دخترم به شدت استقبال کرد،رفتیم ور یه مغازه و به فروشنده قبلش گفتم سه تا پستونکش رو دادیم و دوتا عروسک به انتخاب خودش گرفتیم.خیلییی خوش حال بود،ولی دو شب اول یکم بیتابی کرد،بعدم دیگه خودش میگفت چون من بزرگ شدم پستونگم رو با عروسک عوض کردم
مامان نفس مامان نفس ۳ سالگی
مامانا امشب حنابندون پسر عموم بود بعد سر یه دلخوری از شب چله از پارسال شوهرم میگفت نمیریم عروسی پسر عموت و خیلیم محکم به همه هم گفته بود دوهفتس بحث داریم ظهر مامانم بهش پیام داده بیاد گفته نه مادر شوهرم بهش گفت گفت نه اصلاااا خلاصه که منم زورش نکردم گفتم هر جور راحتی بعد عصر با دخترم رفتیم پارک ساعت ۷ زنگ زده که برین خونه اماده شین برین به خاطر تو میریم حالا از اون اصرار و از من انکار گفتم من اصن دوست ندارم برم جایی که شوهرم دوست نداره( الکی مثلا🤪) هی گفت نه برا تو میام خلاصه رفتیم اونجا انقدر بابا و مامان و عمه هام خوشحال شدن هی تشکر کردن اومدیم 😁 شوهرمم که با پسر عموم خوب نیود اخر کار رفته بود غذا میکشید کمکشون خلاصه که سیاست زنانه داشته باشید 🤪😁 شوهرم تو بحثای اخیر میگه نکنه پسر عموت میخواسته بیاد بگیرتت که انقدر سنگش و به سینه میزنی😑اخه پسر عموم از من کوچیکتره از بچگی باهم بزرگ شدیم هیچ وقتم حرفی نبوده بینمون بعد ببین چه برداشتی میکنن شوهرا