۴ پاسخ

بسلامتی بغلش بگیری 🥰😍

سلام عزیز دردها زایمانت شروع نشده

بسلامتی بیاد ما هم ببینیمش🥹❤️

ای خوداا چ زیبا 🥹😍😍

سوال های مرتبط

مامان آیلار کوچولو👼 مامان آیلار کوچولو👼 ۴ ماهگی
❤️❣️یک چیزهایی هیچ وقت عادی نمی شود.

💚بچه دار شدن مثل یک جادوست. مثل افسانه ای شیرین و عجیب و غریب که سخت می شود باورش کرد.

آخر چطور می شود یک دفعه مادر شد.


💙همین که اولین بار نقطه ای تپنده را نشانت می دهند و می گویند این بچه شماست، همه چیز تغییر می کند.

دستت را می گذاری روی شکم و حس می کنی از همین حالا باید قوی تر باشی.

باید محافظت کنی از این نقطه تپنده کوچک.

باید حامی اش باشی، همراهش باشی.

💜شروع به تکان خوردن که می کند فکر می کنی دیگر خودت نیستی، دیگر پاهایت روی زمین نیست.

💝لذتی وجودت را می گیرد که با کمتر چیزی قابل قیاس است.


💛با گذشت هر روز و هر ماه چقدر عاشق تر می شوی.

چقدر قلبت می تپد برایش.

برای اویی که هیچ نمی دانی چه شکلی خواهد بود.

چشم هایش، دهانش، انگشت هایش.

💚از همین روزهاست که نگرانش می شوی. که چرا تکان نمی خورد، چرا نمی چرخد، چرا با لگدهایش نمی گوید من اینجام.


💖 بارداری مثل یک جور جادوست.

جادویی که همه چیز را تغییر می دهد.

جادویی که تو را تغییر می دهد و دیگر اسمت را برای همیشه عوض می کند.

❤️بعد از این کسی هست که تو را مادر صدا خواهد کرد....❤️❤️❤️

قلب مامان 😍🫀🤰
بماند یادگاری
۱۴۰۳،۳،۱۵
💓💕
مامان 🫀لنا🫀 مامان 🫀لنا🫀 ۲ ماهگی
یک چیزهایی هیچ وقت عادی نمی شود
بچه دار شدن مثل یک جادوست
مثل افسانه ای شیرین و عجیب و غریب که سخت می شود باورش کرد
آخر چطور می شود یک دفعه مادر شد
همین که نخستین بار نقطه ای تپنده را نشانت می دهند
و می گویند این بچه شماست همه چیز تغییر می کند
دستت را می گذاری روی شکمت و حس می کنی
از هم اکنون باید قوی تر باشی
باید محافظت کنی از این نقطه ی تپنده ی کوچک
باید حامی و همراهش باشی
شروع به تکان خوردن که می کند فکر می کنی دیگر خودت نیستی
دیگر پاهایت روی زمین نیست
لذتی وجودت را می گیرد که با کمتر چیزی قابل قیاس است
با گذشت هر روز و هر ماه چقدر عاشق تر می شوی چقدر قلبت می تپد
👧🏻👧🏻👼🏻👼🏻🧸🧸🍼🍼🤰🏻🤰🏻🫀🫀
دختر نازم با هم وارد ماه ۹ شدیم ازت ممنونم که دختر خوبی بودی عزیزدلم ۲۹ روز دیگه به وعده ی دیدارمون مونده و ما همه لحظه شماری میکنیم برای دیدنت بابا جون با دستای خودش این بند پستونک برات درست کرد لنای قشنگم من به انتخاب خودم افتخار میکنم که پدری براتون انتخاب کردم که همیشه میتونین روش حساب کنین و ۱۲ سال برای من شده رفیق همدم نقطه امن همه چیزم و چقدر خوبه که دارمش🤲🏻🧿🫀
۲/۶/۱۴۰۳ به وقت ۹ ماهگی
مامان رادمهر مامان رادمهر ۷ ماهگی
دلنوشته برای مادرای باردار و کسایی که آخرین روزای تجربه این حس رو میگذرونن: روزی تو به یاد هم نمی آوری چگونه دروجودم شکل گرفتی جان گرفتی زندگی گرفتی ،روزی که به یاد نمی آوری نه ماه درکنار یکدیگر روزها و شب ها را گذراندیم وقطعا اولین تکان هایی که وجودت را بیشتر احساس کردم را به یاد نخواهی آورد وشاید شب بیداریهایی که به زحمت میتوانستم نفس بکشم و چشم بر هم بزنم چون تو دروجودم بزرگتر و قوی ترشده بودی را ازیاد ببری ،اما من هیچ گاه ازیاد نمیبرم چگونه نه ماه باهم شادی کردیم، باهم گریستیم، با هم غذا خوردیم ،باهم خوابیدیم و باهم زندگی کردیم.چندروز بیشتر به لحظه وصالمان نمانده است و میدانم اکنون خداوند تورا آماده می کند که پا از دنیای کوچک و امنت به دنیای بزرگی که به آن تعلق داری بیایی و می دانم با آمدنت سفر نه ماهه ما تمام می شود و این اخرین روزها و اخرین لحظه هایی هست که حس بارداری را تجربه خواهم کرد.حتی روی شکمم هم رد پایی از وجودت کشیده ای وترک هایی که می مانند تا شاید در گذر زمان یادآور این روزهایمان باشند،شاید برایت دل کندن از معبرامنی که نه ماه درآن آرمیده ای سخت و مشکل است وشاید خداوند به تو وعده آغوش مادری داده است که بیشترازجانش مراقبت هست تا باخیال آسوده بیایی.جان مادر،دنیای ما دنیای بزرگیست خیلی بزرگتر از دنیایی که درونش بودی و دیگر حس شادی، حس غم، حس درد را تو به تنهایی می کشی ،اما بدان تا آخرین نفس که از سینه ام بیرون بیاید کنارت هستم و آغوشم همیشه به رویت گشوده هست تا پناهگاه وشریک خستگی ها و غصه هایت باشد،راستی یادت بماند ،موقع خداحافظی ازدنیایی که هستی از خدایی که درآخرین لحظه برایت لبخند میزند، سرنوشتی زیبا پرازسلامتی ، عمرطولانی و خوشبختی را آرزو کنی .
مامان پرتقال ها مامان پرتقال ها ۴ ماهگی
تجربه زایمان

فکر کردن به فردا ما سه نفر را بیدار نگه داشته بود، یا به این تخت ها عادت نداشتیم؟ یا شاید هم هر کدام در تصور فرزندی که قرار بود تا چند ساعت دیگر در این گهواره های کنار تختمان جا شود و قلب دیگر ما در آنجا بتپد.
دو پسر و یک دختر مهمان فردای اتاق ما بودند.
چقد خوبه که شب کوتاهه و زود صبح میشه، این من بودم که چنین افکاری در سرم دور دور میزد.‌ و مادر پسری گفت: نه، حالا که منتظریم دیرتر می گذره و دیگری چیز دیگر که متوجه شدم آنها هم مثل من روی این تخت های بلند، سقف اتاق را زل زده اند و به چیزی جز فردا فکر نمی کنند.
نمیدانم چند دقیقه توانستیم استراحت کنیم که پرستارها به سراغمان آمدند.
و ما هر بار می پرسیدیم کدام یک از ما نفر اول باید برود؟
و هیچ کس خبر نداشت.
بار آخر یک نفر گفت شاید شما اول باشی، مطمین نیستم.
و آنجا بود که درونم را آماده می کردم، برای لحظاتی که ۹ ماه برایش انتظار کشیده بودم، نه فقط من، بلکه همسرم و اطرافیانم.
برای لحظه ای که چندین بار در ذهنم مرورش کرده بودم
چندین بار سختی و آسانی اش را از اول به آخر و از آخر به اول برده بودم.
حالا هم شوق بود و هم ترس که در کنار هم در قلب کوچکمان زیست می کرد.
و این من بودم که باید بین این دو آنچنان دوستی ایجاد می کردم که شوق بتواند راهبری کند و ترس را به دنبال خود نیز بکشاند.
یکی یکی صدایمان زدند، اول دو نفر قبل از من، فکر کرده بودند من خواب هستم در حالی که من در کلاس مشاوره با خودم از درون در حال آماده شدنم.
یکی از مراحلی که از مادران شنیده بودم درد دارد، سوزش دارد و سخت است.
اما ما سه نفر فکر می کردیم از رفت و آمد به سرویس راحت می شویم.
وصل کردن سوند...

ادامه دارد...