من که خدا شاهده اینقدر اذیت شدم ای توقعات بالا مادرشوهرم( عمم هستش) که توقع داره پسرش کلا اونجا باشه ما اونجا باشیم دائم کاراشو بکنیم ، بعضی وقتا میگم خدایا من اگه میخام اینجوری توقع داشته باشم از پسرم و زندگی خودشو و زن بچه شو به فنا بدم همین جوونی بمیرم پیر نشم
ادما پیر میشن از خود راضی و مغرور میشن اصلا براشون مهم نیس پشت این سر زدن ها چقدر دعوا میشه چقدر دلخوری پیش میاد..
من پسرم داماد که بشه برام حکم اینو داره که کلا از کشور رفته و نیازی ندارم بخوام بهم سر بزنه و غر و منت بقیه پشت سرم باشه
بجا فکر کردن ب اینا ب فکر سلامتیت باش ک فردا خدایی نکرده زمین گیر نشی ن تنها شما بلکه هممون باید ب خودمون برسیم نزاریم آخر پیری از کار بیوفتیم مال ثروتی هم برا اون موقع در نظر بگیریم ک محتاج کسی نباشیم حتی در نبود شوهر و اینکه تا آخرین لحظه مرگ اموال تقسیم نکنید
الان خودت ب مادر شوهر پدرشوهرت احترام بذار برین دیدنشون و خوب رفتار کنین باهاشون پسرت هم ناخودآگاه یاد میگیره این احترام ب خانمش هم بعده ها یاد میده
اگر والدین آزاری برای کسی نداشته باشن نه عروس نه دوماد مرض نداره بخواد فاصله بندازه،به جای این افکار بهتره تمرین کنیم بچمونو آزاد بدونیم و ازش هیچ توقعی نداشته باشیم خودمونم سالم و دارا باشیم که محتاجش نباشیم
رفتار پدر و مادر با بچه تعیین کننده ی روابطه بعدیه...چه خوبه وقتیم که بزرگتر شدن این احترام به بچه از بین نره یا فرق نزاریم بین بچه هامون که زده بشه ازمون...من نهایت سعی ام رو میکنم که بچه رابطش با من و باباش خوب باشه که بعدا هم بتونه ارتباط داشته باشه و اگر هم یه روز با تمام تلاشام دلش نخواد اصراری نمیکنم چون من برای کاری یا وظایفی بچه به دنیا نیاوردم..من خودم توی سن ۳۹ سال شاید دوماهی یک بار خونه ی پدرم برم..چون جوش مناسب روحیات خودم و بچه هام نیست
پدر و مادر من هر دوشون هر کاری برای پدر مادراشون کردن اما الان یه داداش دارم شده آینده دق الان یکسال شده یه سر خونه پدرم نزده همش میگه کار دارم .عروسیمون هم یه آدم بی شخصیت بی تربیتی هست که نگو پس کارما دروغه
من واسم مهم نیست هیچ وقت هیچی روبزورنمیخوام بچم اگه منوبخوادقطعا خودش میاد سمتم واسه پیریم هم به فکر سالمندان هستم چون هیچ وقت نمیخوام پیش کسی خجالت بکشم
من خودم واسه پدر و مادرم همه کار کردم و همچنان دارم میکنم و نظرم اینه خدا جای حق نشسته بالاخره هیچ کار خوبی بی جواب نمیمونه و اینکه هیچ کس از فردای خودش خبر نداره من مادرم همش میگفت وای من زمین گیربشم کی میخواد منو جمع کنه همیشه این ترس و داشت خدا بهش یه شب مرگ داد تمام ولی خیلی به این چیزا فکر میکرد خودشو اذیت میکرد
هیچی ،مندیدم این جور بچه ها رو مجبوری بسازی یا بعضیا مجبور میکنن بچه ها جدا بشن از همسرشون که در کل به نظرم هر دوش ناپسنده ،،،توکل کن به خدا سعی کن خودت رو سالم و سلامت نگه داری ورزش کن پیاده روی غذای سالم بخور چکاب سالیانه برو تا احتیاجت به بچه نیفته دهه نودی ها به بعد که کلا معلوم نیست چی از آب در بیان
تا حالا بهش فکر نکردم و نمیکنم
به این چیزا فک نکن
فکرم کردی مثبت فکر کن همیشه
روزانه پیام مشاور، متناسب با سن کودکتون دریافت کنین.
سوالاتتون رو از مامانای با تجربه بپرسین.
با بازیهایی که به رشد هوش و خلاقیت فرزندتون کمک میکنه آشنا بشین.