۱۲ پاسخ

عزیزم ان شاالله همونی ک میخای بشه..
من سر پسرم عاشق دوغ ترش بودم.
ولی اینا اصلا قطعی نیست.
بدن هرکس سر هر بارداری یه جوره.

من سر دخترم خیار گوجه سبزبانمک موز بستنی می‌خوردم
ماهی قزل آلا مغزی جات وکباب هم گفتن خوبه می‌خوردم وگرنه هوسی نداشتم
ازکیک خامه ای وکیک خونگی ب شدت متنفربودم اسمش و بوش یااینک می‌دیدم حالم بدمیشدوالانم همینطور بدم میاد خیلی کم میخورم
غذای آبکی کشک قبلاً می‌خوردم سیر میشدم از موقعی ک حامله شدم سیرنمیشدم ک زیادنمیخورم فقط کشک میخورم الان دوستدارم بخورم

تقویم چینی روگوگل پیداکن خونه های آبی وصورتی داره برامن که درست بود بعد بتاوضربان ربطی ب جنسیت نداره

عزیزم اینستا دروغه ..بمن گفت ۹۰ درصد و اشتباه گفت

عزیزم منم عین تو بودم تو بارداری بچم پسر بود ایشالله که سالم باشه و هر چی تو دلت میخوای اون باشه

تست بوعلی سینا چجوریه

من میگم پسره عزیزم ولی جواب روکهدفهمیدی حتمأبهم بگو

دوست دا ری دختر باشه؟

عزیزم اینا اصلا ملاک نیست. خاله من دو تا پسر داره و میگفت من سر هر کدوم یه ویار خیلی متفاوتی داشتم.
من خودم به عقیده قدیمی ها اینقدر علائمم پسر بود که هیچکی باورش نمی کرد دختر باردارم. من همش هوس چیزای تیز و شور می کردم، تهوع و ضعف اصلا نداشتم. عین غزال تیز پا جست و خیز می کردم 😂🤦🏻‍♀️

انشاالله همونی باشه که دوست داری،من سرپسرام شوری دوست داشتم،انگور در حد مرگ،ماهی قزل،بلال،خیارشور ولی نمیخوردم

من بتام۸۷۲
ضربان قلبش۱۴۶بود
عاشق ترشیجات بودم
همش دوست داشتم سالاد شیرازی با نعنا خشک و آبغوره بخورم
بچمم پسره

من سر دخترم فقط دوست داشتم ماست خیار بخورم
دکترت چیزی نگفت

سوال های مرتبط

مامان هامین مامان هامین ۲ سالگی
سلام مامانا ،یکم درد و دل داشتم
من مامان دوتا پسر کوچولم پسر کوچولوی من الان یک سال و ده ماهشه خیلی روزهای سختی رو گذروندم الان که بچه هام بزرگتر شدن خیلی خیلی بی حوصله و عصبی شدم ،احساس کم بودن میکنم به حال مادرهایی که یک بچه دارن غبطه میخورم ناشکری نمیکنم عاشق بچه هامم ولی خب همیشه تو جمع ها و جاهایی که میرم من نمیتونم به دوتاشون برسم هم خودم و هم بچه هام سردرگمیم
احساس میکنم صبر و همه آرامشم رو برای همیشه از دست دادم از اون دختر اروم و صبور و مهربون هیچی نمونده انقدر که پسر بزرگم کولیک داشت و رفلاکس پنهان و تا هفت ماه همش گریه بعدش هم که لج و اعصاب خوردی بعدش هم ناخواسته باردار شدم یه بارداری سخت و پر از استرس چند روز قبل از زایمانم یکی از نزدیکام فوت شد و ووووو خیلی داستانهایی که پسر دومم داشتم
خیلی قوی بودم یه تنه و دست تنها بچه هام رو تا اینجا رسوندم ولی الان دیگه بریدم خیلی خسته ام بیشتر بخاطر اینکه نمیتونم مادر همراه و خوشحالی برای پسرام باشم ناراحتم ،دعواشون میکنم خودم بیشتر از اونا گریه میکنم و داغون مییشم ولی نمیتونم رو اعصابم کنترل داشته باشم چند جلسه تراپی هم رفتم ولی بخدا وقت اونم‌نداشتم و اصلا بهتر نشدم
ترو خدا تا وقتی از ارامش اعصابتون مطمئن نشدین بچه دوم‌نیارین چون واقعا از دنیا و همه چیزای مورد علاقتون که دور میشید هیچ یه مادر افسرده هم میشین