۶ پاسخ

درست ترین کار ممکن رو کردی
اصلا دلسوزی بی جا نکن بچه باید قانون نه رو یاد بگیره

نه اتفاقا کار خوبی کردی بچه باید معنی نه رو یاد بگیره و اینکه قرار نیست به هرچی خواست برسه،دختر منم همین جوره باباش مجبور میکنه براش خوراکی بخره و من شدیدا مخالفم چون معتقدم بچه یاد میگیره با گریه و بهونه گیری به خواسته اش برسه و برلی بزرگ تر که میشه خیلی بده این عادت.

الان زوده متوجه نه گفتن نیست
فردا ببر براش بگیر

من باشم اینکار نمیکنم به خاطر غذا محدودش نمیکنم

من امروز بردمش بازار هرچی دید گریه کرد ماشین میخواست توپ میخواست بادکنک میخواست من هیچی براش نخریدم چون همه اینارو داره زیادم داره بقول شما ی لحظه ناراحت شدم ک کاش می‌خریدم اما واقعا نمیشه آخه

عذاب وجدان نگیر، بهترین کارو کردی
بچه بعضی وقتا لازمه نه بشنوه، بعضی وقتا لازمه بعضی از خواسته هاش برآورده نشه
با همین رفتار شماست که یاد میگیره همیشه زندگی بر وفق مرادش نیست یاد میگیره یه موقع هایی نه می‌شنوه از آدما ، اگر نه نشید زندگیشو قرار نیست ببازه
یاد میگیره گاهی وقتا یه سری خواسته ها به صلاحش نیست
یه جاهایی هم تلاش می‌کنه خودش به خواستش برسه
شما امروز بزرگترین آموزش رو به بچه تون دادین

سلام عزیزم.والا درین مورد نمیتونم نظری بدم چون دختر من اصلا به هیچ چیزی علاقه نداره که مثلا بگه بستنی بخر یا کیک بخرو..ولی کلا آموزش نه ومحدودیت از سه سالگی ه

سوال های مرتبط

مامان رمان نویس مامان رمان نویس ۳ سالگی
&محکومم به عشقت&پارت 75یک چیر الکی همه چیز رو بهم زدم وقتی که حتا دختر عمم جلوی چشمام گریه کرد و من پسش زدم چون من دلم گرفتار قلب یارم بود
هیچجوره نمیدونستم از دستش بدم هیچجوره وقتی شنیدم براش خاستگار امده دیوونه شدم بهم ریختم بابام رو مجبور کردم بیایم خاستگاریش ولی اون بهم بی اهتنایی میکرد انگار دلش. با من نبود وقتی که فهمیدم کی دیگه رو میخواسته داشتم میمردم برام خیلی سخت بود ولی هرجوری بود باید مال خودم میشد برای همین سفت سخت پافشاری کردم رفتم ساختگاریش پدرمادرش راضی بودن الا دختره براش، بهترین عروسی رو گرفتم شب عروسی وقتی دیذم مثل بند بید میلرزه و گریه میکنه دلم براش رفت نمیتونستم تحمل کنم اشک چشماشو بیبنم ولی غرورم رو هم داشتم نیتونستم فوری بهش بگم عاشقشم ترس سنگینی داشتم که منو پس بزنه برای همین اصلا اعتراف نکردم شب عروسی رفتم پامو با تیغ زدم تا بیشتر عذاب نکشه نمیدونستم چیکار کنم که دیگه نه ازم بترسه نه گریه کنه هرفکری که به زهنم میرسد کردم تا صبح دم اتاقش نشسته بودم وقتی صدای گریه هاش رو میشنیدم میشکستم نمیتونستم تحمل کنم درو شکستم امدم تو با دیدنش که رگشو زده بود دنیا روی سرم خراب شد هل کرده بودم فوری بردمش بیمارستان خیلی عصبی بودم معلوم بود به خاطر چی این کارو کرده اون روز که تو بیمارستان بیهوش بود با خودم دوتا چهار تا کردم من نمتونستم ازش دست بکشم یا بزارم بره کنار اونی که میخواد بمونه برام سخت بود عذاب کشیدنش تحمل اشک داخل چشمش رو نداشتم نمیتونستم چی بگم که اروم بگیره وقتی بهوش امد انگار دنیا رو بهم دادن وقتی بردمش خونه کلی فکر کردم واقعیتو بهش بگم یا نه نمیتونستم انگار جرعت عشقمو به زبون بیارم نداشتم برای همین اون حرفای مسخره رو بهش زدم تا کمی اروم بگیره