یه خاطره میخوام بگم از اوایل بچه دار شدنم
برای من خیلییییی وحشتناکه ، حتی الان که بهش فکر میکنم وحشتم میگیره و شوکه میشم
پسرم هم رفلاکس داشت هم کولیک ، مادرم ولم کرده بود رفته بود ، شوهرمم چون مامانم نمیومد پیشم، باهام لج کرده بود و رفته بود تو سالن میخوابید و محل به من و بچه نمیکرد، نه شبا میتونستم بخوابم نه روزا ، خوابم شده بود شاید حداکثر دوسه ساعت در شبانه روز اونم نیم ساعت نیم ساعت، پسرم شبا از کولیک گریه میکرد ، روزا از رفلاکس
چند بار این اتفاق برام افتاد نصفه شب ، که خب بچم تا صبح گریه میکرد ، باید زاه میبردم ، تکون میدادم تا صبح
بعد مثلا من ساعتو میدیدم دو بود ، یهو میدیدم چهار یا پنجه و من بچم بغلمه و دارم تکون میدم ، لالایی میخونم ، اصلا نمیفهمیدم این دوسه ساعت چیکار کردم و چطوری گذشته ، موهای تنم سیخ میشه اصن ، فک کن ممکن بود خواب بوده باشم و تو خواب هی بچه بغل کنم راه یبرم ، شیر بدم اینا
خدا رحم کرد اتفاقی نیافتده
هنوز که هنوزه گاهی یادم میافته وحشت میکنم
واقعا فرشته ها مراقبن به نظرم

۲۲ پاسخ

عزیزم چقدر سختت بوده اون روزا انشالله دیگه سختی نبینی دختر

شرمنده ولی تو دلم به شوهرت ....گفتم معذرت

شوهرت که جالب
مگه وظیفه مامانت میدونسته نگهداری از بچه رو

آخی چقد سخت... خداروشکر روزای سخت گذشت
آره به نظرم منم فرشته ها مواظبن🙂

هی روزگارررررررررر من ازتوبدتر

شوهر منم تخت میخابید ...نه میگفت ممکنه نتونه بلند شه یا خسته شده من برم کمکش تخت صدا بچه میومد نگاه نمیکرد ببینه چه خبره..درحدی شد که یه دفهبچه بغل با کمرافتادم هنوزم درددارم ..ولی میگذره عزیزم پاداش با خدا

خداقوت
آفرین به شما مادر توانمند
دقت کردین که قویتر شدین؟؟
خداروشکر که روزهای سخت ماندگار نبود و تموم شد و روزهای بهتر رسید❤

وای گلم منم مثل شما بودم تو دو ماهگیش یه شب نه شیر داشتم نه چیزی خورده بودم و نه میتونستم بخورم بچم خیلی گریه میکرد شوهرم جای اینکه نگهش داره شام خورد و رفت تو اتاق و سرش تو گوشی دیگه گریه میکردم بچم تو بغلم و سینم تو دهنش مثلا شیر می‌خورد باورت نمیشه معجزه شد انگاری، در حین گریه دیدم بچم زل زده به چشمام اشکامو انگار میدید سینمو در آورد و چشاشو بست خوابید اونم بچه ای که یکسره شده بود و همش گریه میکرد انگار اون لحظه معجزه ای از سوی خدا اتفاق افتاد من شام خوردم تا سفره رو جمع کردم دوباره چشاشو باز کرد و گریه میکرد بعدش دیگه شیر خورد و خوابید

اره واقعا فرشته ها مواظب بچه ها هستن من خیلی تجربه شو داشتم ک دقیق نود جلو حادثه گرفته شده
مثلا پسرم لبه تخت بود داشت میفتاد یهویی من بیدار میشدم

من اگ بودم هر شبش نفرین و فحش نثار همسرم میکردم
اینطوری میخاس کنه😑

عجب مرررردیه، کمکی میگرفتی خب

زایمان اول من اینجور بود خدا می‌دونه چی کشیدم بدتر از شما حتی.۱۵ سالم بود و شوهر اولم خیلی عذابم داد خدا لعنتش کنه جنازش بیاد الهی

ایشالا پسرت بزرگ میشه همیشه مثل کوه پشتته عزیزم بهش فکر نکن دیگ چون اول از همه خودت ناراحت میشی مامان قوی

حالا مامانت کار خوبی نکرد ولت کرد رفت شوهرت چقدر کار بدتری کرده که فکر کرده وظیفه ی مامانته مگه مامانت خواسته بچه دار بشید خودش باید مسئولیت تصمیمش رو به عهده بگیره ، یکی از اقوام ما سوئد بود وقت زایمان مامانش ایران بود تازه همون روز بلیط داشت میگفت بیمارستان نمیذاره من برم پیشش فقط و فقط شوهرش اجازه داره پیشش بمونه و به خودش و بچه برسه

منم تنهایی اون شبارو گذروندم از ۹ شب دخترم بیدار بود تا ۷،۸ صبح ، اگه راه نمی‌رفتم گریه میکرد نه رو پا میموند نه گهواره خیلی عذاب کشیدم خیلی سه ماه کارم همین بود شوهرمم سرکار میرفت اتنها تو اتاق میخوابید تحت هیچ شرایطی کمک نگرفتم

اوخی بمیرم برات منم دخترم کولیک داشت تا ۴۰ روز شدید ساعتی میکردم چون واقعااا نمیتونستم بیدار بمونم از هوش میرفتم

تنهایی خیلی سخته عزیزم من اصلا نمیتونستم، ۷ صبح همسرم میرفت سرکار مامانم میومد پیشم واقعا ازش ممنونم خیلی زحمت کشید واسم

اره خدایی ترس داره،ولی خیالت راحت هیچکی ام هوامونو نداشته باشه خدامون هست عزیزم

اره خدایی ترس داره،ولی خیالت راحت هیچکی ام هوامونو نداشته باشه خدامون هست عزیزم

وای چقدر سخت و وحشتناک دمت گرم چقد قوی بودی مامانت چرا رفت؟شوهرت چش بود؟

اخی عزیزم خیلی سخت دست تنها خدا خیلی کمکت کرده تا به اینجا رسیدی
من که شوهرو مادرم کمکم میکنن خیلی خسته ام تو چی کشیدی

واقعا یه خسته نباشید باید ب شوهرت گفت

سوال های مرتبط