سلام مامانا میخواستم ی ذره درد دل کنم حالم خوب نیست نمیدونم چرا از وقتی زایمان کردم زود دلم از زمین وزمان میگیره اوایل زایمان که دختر سینه رو نگرفت بزور تا ۲۰ روز خورد داشتم بهش عادت مسکردم که خودم افسردگی بعد زایمان گرفتم قرص مصرف میکردم دیگه خودم همون ی دره شیری که میخورد رو ندادم تا ی دوسه هفته ای کلا شیر بهش ندادم الانم که دیگه قرص نمیخورم این دیگه سینه رو نمیگره درسته دیگه خیییلی خییلی کم ه شیرم ولی منم دلم میخواست به بچم خودم شیر بدم نه شیر خشک بعدش من نزدیک ۴۰ ای ۵۰ روزی خونه ماملنم شهرستان بودم الان تو خونه خودمونم متنقر شدم از خونمون دیگه دوست ندارم تنها باشم چیکار کنم همش دلم میخواد گریه کنم داغون شدمه شوهرم از ۵ صبح میره سرکار ۶ال۷ بعد ازظهر نیست تنهام هیچ کی رو ندارم مامانم شهرستانه چیکار کنم .تو حاملگی ویار خونمونو داشتم حالم بد میشد الانم انگاری اون ویاره انگار از بین نرفته هنوزم بدم میاد شما بگین چیکار کنم

۴ پاسخ

به خاطر دخترت باید قوی باشی
این حالتارو من تا یک ماه بعد زایمانم داشتم رفته رفته بهتر شد
برو مسافرت گشت و گذار خیلی حالتو بهتر میکنه اونم به مدت طولانی اگه تونستی مثلا ده روز.اگه برا نگهداری نینیت کمک داشته باشی و تایمای تنهاییت بیشتر باشه بهتر میشی
به خودت برس
موهاتو کوتاه کن رنگ کن ارایش کن برو خرید و لباس نو بخر همه اینا موثره

منم مثل توام تنهام وقتی پسرم می‌خوابه تنهاتر میشم می‌شینم گریه میکنم...اما میگم خدا رو شکر کن که یه کوچولو پیشته پس تنها نیستی باهاش حرف میزنم دردودل میکنم درسته نمیتونه هنوز جوابم رو بده ولی باز یه کم آرامش میگیرم ...پس به خودت تنهایی رو تلقین نکن یه فرشته ناز کنارته که هزاران برابر ارزش داره....

منم الان ازخونمون بدم میادیعنی به زورمیرم خونمون شوهرم بعضی موقع هامیگه اگه بابات اینامرخصی میدن بیاخونمون ولی خب چون تاشب نمیادحوصلم سرمیره منم واقعاموندم چیکارکنم

آخی عزیزم سخته واقعا ولی باید خودت به خودت کمک کنی چون دخترت مامان شاد مبخواد به خاطر دخترت پاشو ،اگه پول داری دوره بیتا حسینی شرکت کن یا دوره های دیگه که به روح و روانت کمک کن ورزش کن ،سعی کن پاشی تو تنها نیستی اکثرا اینجورن تو باید پاشی و قوی بشی هم به خاطر خودت و هم دخترت خودت و مشغول کن

سوال های مرتبط

مامان مهربون مامان مهربون ۱۲ ماهگی
من به خاطر شرایطی بدی که داشتم نتونستم به بچم درست و حسابی شیر بدم و دخترم عادت کرد به شیشه شیر متاسفانه و دیگه سینه ی منو نگرفت،با اینکه شیرم خیلی زیاد بود و فواره میزد و سینم انقدر سنگین میشد مجبور میشدم زیر دوش آب گرم بدوشم،سعادت شیر دادن به بچم رو نداشتم😔 با اینکه شیرم زیاد بود اما نمیخورد و میک نمیرد و کم کم شیرم خشک شد،البته هنوزم اگه فشار بدم چند قطره ازش میاد...
خیلی تلاش کرده بودم،آب قند زدم،روی سینه شیرخشک ریختم با سرنگ،رابط سینه گرفتم،انواع پوزیشن ها و صداهای مختلف رو امتحان کردم،اما هیچ کدوم بچم رو به سینم برنگردوند.
حس عذاب وجدان شدیدی دارم،حس میکنم بچم منو دوست نداره و مادر رو نمیشناسه،حس میکنم خدا منو لایق شیردهی ندونست،لایق ندونست تا از شیرم بچم تغذیه بشه
دیشب تو مهمونی که داشتم برا بچم شیرخشک درست میکردم،عمه ی شوهرم به مادرشوهرم گفت از اول شیرخشک میداد؟
بعد مادرشوهرم گفت آره دیگه چون شیرش کم بود بچه نمیگرفت اینم شیرخشک داد،بعد با یه حالت آخه بیچاره ای منو نگاه کرد
درصورتی که اصلا اینطوری نبود ماجرا....
خیلی دلم شکست،دلم میخواد یه بچه دیگه بیارم تا هرجوری هست بتونم بهش شیر بدم
تو مهمانی ها همش میترسم برا بچم شیر درست کنم،چون باز هرکی ببینه حرف میزنه و ایراد میگیره یا نصیحت میکنه و از خوبی های شیر مادر میگه...
من که عاشق شیردادن بودم،مگه دست خودم بود؟
مگه زوری شیر رو از بچم گرفتم؟خیلی فشار بدی روم هست...