هزار تا لایک تقدیم به شما
عالی بود مخصوصا قسمت سختگیری ها که به مرور برای بچه های آخر کمتر میشه واقعا همینه
چقد لذت بردم از این دلنوشته هات، دقیقا حال این روزای منم همینه، همیشه همه به ما از لذت های مادری حرف میزدن ولی هیچوقت هیچکس بما نگفت که مادر شدن دلتنگی هم داره،دلتنگ روزهای بی مسئولیتی،دلتنگ جایی رفتن بدون دل نگرانی که بچم تو خونه داره چیکار میکنه شام خوردن نخوردن و...و...و....با وجود اینا هیچوقت آدم نمیتونه خوده قبلش بشه و همینا هم قشنگن😊😊😊😊
بخاطر همینه میگن به مادری ک تازه زاییده نگین بچت چه ریزه یا چرا شیرت فلانه بچت گردنش ظاهرش فلانه
ادم انگار از درون فرو میریزه
ولی هی هر چی میگذره تازه بچه تو دلت جا باز میکنه من انگار محمدحسین الانمو خیلی بیشتر دوست دارم تا اولاش
اولاش موهامو ک میکشید سرش جیغ میزدم الان با خودم میگم اون طفلی ک نمیدونه کارش بده داره تازه دنیاشو کشف میکنه بزار چنگم بزنه بزار موهامو بکشه..
ادم هر چی میگذره میفهمه ک دیگه این دوران تکرار نمیشه نباید سخت بگیری
بخاطر همینه اگه دقت کنی مادرا به بچه اخر کمتر سخت میگیرن به نوه اصلا سخت نمیگیرن چون اونا حالا به درک این رسیدن بچه و نوزاد و خراب کاری هاش چقدر میتونه شیرین و دوست داشتنی و تکرار نشدنی و از همه مهم تر زودگذر باشه
چون همه تو بچه اول اصلا حس و درکی از مادری ندارن و به خودشون سخت میگیرن
به بچه هم سخت میگیرن
بعد ک بزرگ میشه قد میکشه دلشون برا اون روزا تنگ میشه
همه اینارو گفتم ک بهت بگم منم فکر میکردم مادر خیلی خوبی بشم ک برا بچم خیلی وقت میزارم ولی اولاش ک همش دپرس بودم بابت اتفاقات زایمانم بعدش بابت تغییرات بدنم
اصلا برنامه زندگیم بهم ریخت منی ک ۱ ساعته عین فرفره کارای خونمو میکردم ممکنه از صبح تا غروب طول بکشه چون هر ده دقیقه یکبار محمدحسین نق میزنه یاجاشو خراب میکنه یا گرسنه میشه یا خوابش میاد نمیشه بخاطر ظرف به بچم شکنجه بدم ک
این میشه ک خستگی تو تنم میمونه ک یه ظرف شستن ده بار اب و باز بسته بکنم
چقدرحرفات حرف دل منه.من حتی بعضی وقتامیگم چرابچه دارشدم افسردگی خیلی بدی گرفتم🥺🥺☹️
دقیقامنم همه این حسارو تجربه کردم یه مادر خسته بی انرژیم که نه کمرداره نه پا
خونمم یه وعضی شده که نگاه میکنم از زندگی سیر میشم خیلی برسم بین خوابای امیرعلی ظرفارو بشورم غذا بذارم
از این طرفم هر کی بچمو میبینه میگه چقد لاغرش کردی چرا بزرگ نمیشه دل آدم خون میکنن
آره دقیقا موافقم
و منی که اوایل زایمانم چقدر از سمت مادرشوهرم و پدرشوهرم تحقیر شدم و حرف شنیدم افسردگی گرفتم چقدر رنج دادن بهم چقدر اشکمو در آوردن بعد از زایمانم بازم دست بردار نیستن همش از بچم ایراد میگیرن ولی دیگه مهم نیست حرفاشون بهشون توجه نمیکنم
بله دقیقا همینه حالا من علاوه بر افسردگی زایمان افسردگی بارداری هم داشتم تو بارداری فقط خدا خدا میکردم این بچه سقط بشه یا یه روز تصمیم گرفتم خودمو بکشم تا از زندگی خلاص بشم اما وقتی به همسرم فکر میکردم ک دیوونه میشه و اونم ممکنه بلایی سرش بیاره از تصمیم خودکشی صرف نظر میکردم از ۷ ماهگی ک بچم تو شکمم بود سعی کردم باهاش دوست بشم هر روز باهاش حرف میزدم و داستان میگفتم و شبا موقه خواب لالایی میخوندم بعضی روزا هم براش جوک تعریف میکردم و میخندیدم بعضی روزا هم از ته دلم هق هق میکردم ولی چون از افسردگی خودم آگاه بودم سعی میکردم خودم حال خودمو خوب کنم خلاصه برای روز دیدار کلی برنامه چیده بودم ک اولین دیدارمون ثبت بشه اما یهو کیسه آبم تو ۸ ماهگی پاره شد و آرسامم به دنیا اومد من اون روز تو شوک ترین حالت ممکن بودم و انتظار همچین اتفاقی رو نداشتم همه برنامه هام نقشه بر آب شد خیلی حس بدی بود ولی از اونجایی ک من عاشق بچه های نوزاد هستم بچمو خیلی خیلی دوست داشتم جوری ک همش بغلم بود حتی شب ک میخوابیدم اونو روی شکمم میزاشتم و همزمان بغلش میکردم و میخوابیدم اونم فقط در این حالت میخوابید انگار اونم باور نداشت به دنیا اومده
بعد از زایمانم افسردگی خیلی شدیدی داشتم جوری ک با گریه نگاه بچم میکردم و از اون بابت به دنیا آوردنش معذرت خواهی میکردم
یک ماه اول به سختی گذشت با گریه با استرس با اضطراب با درک نشدن به جا اینکه بقیه درکم کنن من درکشون میکردم به جا اینکه من از حرفای بقیه ناراحت بشم اونا از من ناراحت میشدن خلاصه انقد چوسی میومدن ک آدم حالش بهم میخورد
روزانه پیام مشاور، متناسب با سن کودکتون دریافت کنین.
سوالاتتون رو از مامانای با تجربه بپرسین.
با بازیهایی که به رشد هوش و خلاقیت فرزندتون کمک میکنه آشنا بشین.