۲۶ پاسخ

فقط مامانم مو بابام خدا حفظش حفظشون کنه مخصوصا وقتی پسرم زردی داشت تو دستگاه بود دوساعت یه بار بیچاره بیدارمیشد شیرشو میداد خدا هیچ دختری رو بدون مادر پدر نکنه

مامانم رو شش ماه قبل از بارداری از دست دادم، مادرشوهر هم که اصلا، بابام بود وهمسرم، سزارین بودم ودرد و نوزاد کم ورزن که بتید یکساعت به یکساعت شیر میدادم ، اصلا خواب نداشتم ، بابام غذا میپخت، ظرفا رو میشست، حتی اولش بچه رو قنداق میکردم کهنه هم برام میشست،صبح میگفتن تا بچه خوابه تو هم بخواب ما همواسمون هست،
روزای سختی رو بابام خیلی کمک بود . همسرم هم کمک بود ولی نه به اندازه بابام
الهی هیچکس بی مادر نباشه😔

من همسرم هم تو بارداری هم تو زایمان واقعا خیلی کمک حالم شد از هر لحاظی درکم کرد مرخصی گرفت ده روز موند پیشم عین یه پرستار
با هر دردم زنگ زد پرستار اومد بهم سرم زدن
اجازه نداد کسی حرف نامربوط بزنه
تو ۹ ماه بارداریم جارو ی خونه و تمیز کردنش رو عهده دار شد
خلاصه من راضی بودم از همسرم
در کنارش از مادرم واقعا راضی بودم چون کمک حالم شد وقتایی که همسرم ماموریت بود مامانم پیشم بود
مادر شوهرمم که ده روز اینا موند پیشم ده روز هم رفتم خونه اونا استراحت کردم
خاهرمم میومد هرزگاهی سر میزد
خلاصه خداروشکر خوب پیش رفت حاملگی و زایمان من

خداروشکر اصلا کم خوابی نداشتم دست مامانم درد نکنه ک راس ساعت۱۱بچه رو میبرد تو اتاق باهاش می‌خوابید پسرم دیگ عادت کرده بود

من سر بچه اولم که از ده روزه گیش دنبال دکتر ارتوپد بودیم برای پاهاش استراحت و اینا نداشتم....سر پسر دومم قرار بود برم خونه مامانم ولی مادرشوهرم اینجا بود مامانم یکی دوروز میموند می‌رفت....من کلا اون روزا انقد کلافه بودم و جلوی پدر شوهرم معذب بودم فقط دوست داشتم برن من و بچه هام تنها باشیم...مامانمم روز نهم اومد تا فرداش که حمام برم بود بعد رفت خونشون دیگه از ده روزگی به بعد خودم بودم و بچه هام...کسی هم کمکم نبود

خانوادم تا دوماهه رفتم خونمون موندم چون سزارین شدم بخیه هام جوش نمیخورد ب نخ بخیه حساسبت داشتم جای عملم باز بود بعد رفتم خونمون دیگ روم نمیشد دیدم نمیتونم دوروز بعد دوباره برگشتم خونمون یکماه هم موندم شد سه ماه و عین سه ماه همه جور دکتری رفتم ازمتخصص تا عمومی همشونم میگفتن بایددوباره جراحی بشی افسردگی گرفتم پسرم رفلاکس شدید گرفت و کولیک خیلی اذیت شدم خدا حفظ کنه همه خانواده هارو خانواده منم همینطور خیلی دلگرمی بهم میدادن همسرم خیلی هوامو داشت

مادرشوهرم ده روز پیشم بود برام غذا درست میکرد بچمو حمام میبرد
دخترم سینمو نمیگرفت همش کمکم میکرد شیرمو بدوشم
نصف شبا بیدارش میکردم پاشو ماهلین شیر میخاد میومد شیر منو میدوشید 🤣خدا خیرش بده

الهی دورش بگردم مامان فرشته ام ۱۲ روز اول هر دو ساعت بیدار شد و شیر داد و پوشک عوض کرد من درد داشتم شیر منم نخورد هرچی تلاش کردیم زایمانم ۶ صبح بود شبشو‌نخوابید فردا شبشم تو بیمارستان نخوابید بعد ۱۲ روز کولیک شدید شروع شد مامان و بابام تا صبح راه میبردنش🥹مامان و بابام یه دونه ان ما ۳ ماه بعد زایمان دو ماه آخر بارداری کلا اینجا بودیم بعد اونم هفته ای ۵ روز خونه مامانمم 🥹

من مامانم رو ۳ ماه قبل از اینکه باردار بشم از دست دادم روز اول تو بیمارستان خواهرشوهرم خیییییلی هوامو داشت ان شاءالله خیر بچه هاش رو ببینه خیلی هم خسته شد اصلا نزاشت تا ۱۲ ساعت از جام بلند بشم که کمر درد نشم بعدم که خواهرم و مامان بزرگم اومدن خونه مون حتی غذا هم دهنم میزاشتن و بهترین و مقوی ترین غذاهارو میپختن برام تا ۱۰روزبودن ولی بعد رفتنشون خیلیییییی اذیت شدم کسی هم کمک نمیکرد گاهی شبا کم میاوردم میدادم شوهرم بخوابونه من بخوابم ولی کلا روزای خیلی سختی رو سپری کردم

مامان من تا 32روز مدام مثل پروانه دور من و پسرم میچرخید و واقعا از هیچ کار و کمکی دریغ نمی‌کرد خداهمه مامانا رو حفظ کنه 🤲🤲

همسرم (البته خاله و خواهرشوهرمم بودن،مامانم فوت شدن😥) بچه تو دستگاه زردی داشت میگفت تو بخواب من حواسم هست فقط موقع شیر میومد میگذاشت بغلم دوباره میبردش خیلی اون خواب بدون فکر چسبید کلا شب ها مسئولیتی بابت زردی و دستگاه نداشتم 😍😊

هیچ کس مامانم فقط همون ده روز بود بعدشم من ده روز رفتم اونجا دیگه تنهایی از پس ی بچه نق نقو و از همه بدتر شب زنده دار برمیومدم هنوز فکر میکنم حالم بدمیشه بدترین دوران زندگیم بود که همش باشوهرم دعوامون میشد چون من کم میوردم و نهایت به بدخلقی و این چیزا ختم میشد و افسرده هم شده بودم

همسرم، هزاربار ممنونم ازش

والله من که مادرشوهرم فردای زایمان اومد غذا خورد رفت مامانمم دو روز بعد اومد از شهرستان همون شب من یکم خوابیدم چون چند روز بود نخوابیده بودم بعدش دیگه همه کارامو خودم کردم اونم ده روز موند پیشم رفت دبگه خودم تنها بودم یادمه به بار انقدر بهم فشار اومده بود شوهرم بیدار شد که بره سر کار گفتمش بچه رو از جلو چشمم ببر تا نخوابوندی نرو 😂 تا بچه رو برد بخوابونه من انگار بیهوش شدم دیگه هیچی نفهمیدم از خستگی🥴🥴

من که یادم میفته تنم میلرزه از شدت خستگی و بی خوابی جوونی برام نمیموند من مامانم بود ولی نمیذاشتم بیدار شه خودم خودمو هندل کردم چقدر سخت بود همسرمم زیاد کمک نکرد چون همش سرکار بود شبا میومد اونم ۱ساعت نگه میداشت تا کارای خونه رو بکنم حتی از صبح تا موقعی که شوهرم بیاد غذا نمیتونستم بخورم😢 دوران سختی بود برام چون اصلا استراحت نداشتم تک و تنها بودم

فقط مامانم👌👌👌👌👌

تا ۴۰روزگی مامانم میومد پیشم بعد اون همسرم
همسرم شبکاره ی روز دیدم اومده از سرکار دیده من خوابم و خسته پسرمونم شیرمیخاسته شیرش رو داده بود برده بود پیش خودش خوابونده ۱۱ظهر بود بیدارشدم دیدم خوابن🥲🥲خیلی هواموداشت و داره جای غریب هستم و تنها

مامان من از اوناست که واقعا تنهام نزاره ولی از بخت بد من همزمان با زایمانم پدربزرگم عمل قلب داشت و مادرم رفت موند پیش پدربزرگم من تنهای تنها حتی یکی از جاری ها و خواهرشوهرامم نیومدن بگن بچرو حموم کنیم یا لباسشو بشوریم خیلی سخت گذشت بهم خیلی زیاد اوایل دفع خون داشت تو پی پی همش بغلم این دکتر اون دکتر . چه روزایی تنها بودم همش واقعا هم بی تجربه فقط اومدم گهواره دلگرمی میگرفتم

مامانم خیلی کمکم بود
منن هیچی اذیتم نمیکرد بعد زایمان دخترم خییلی خوب بود
فقط چون زیاد شیر میخورد دستو پاهام ضعف میرفت و از شیر دادن خیییلی بدم میومد
اول مامانم خیلی کمک میکرد بعدم شوهرم

مامانم و آبجیم

مامانم یکسره پیشم بود قربونش برم که قوت قلبمه

مادر شوهرم و مامانم بیشتر مادر شوهرم کمکم بود تو بیمارستان دخترم ۱۴ روز بستری بود ۷ روز اولش ۱۲ ساعت مادر شوهرم پیشش بود ۱۲ ساعت من
۷ روز دوم ۲۴ ساعت خودم بودم
بعدشم ک اومدیم خونه مامانم همش یروز پیشم موندو رف قبلشم تو خونشون یشب پیشم بود بیمارستانم شب اول زایمان تا ترخیص مامانم بود بقیش خودم شوهرمم کمک میکرد ولی خب سختیش رو دوش من بود

شوهرم کمک میداد ازسرکارمیومدهمه کاری میکردبچه هم میخوابوندولی الان اصلاکمک نمیده

سلام جاااانم
یادم اولین روزی که اومدم گهواره
خودتون همراهم بودی کمکم کردی
چطوری از گهواره استفاده کنم

من ۶ ماه اول مادر خودمو مادر همسرم خیلی کمک حالم بودن

شير ميدادم 😅😅😅😅

سوال های مرتبط

مامان جوجه مامان جوجه ۲ سالگی
از شیر گرفتن بچه 🙂

پارت۱:

سلام به همه ی مامانا و خداقوت از بچه داری ،میخوام تجربه ی خودم از شیر گرفتن بچه رو باشماها هم در میون بزارم شاید مادری مثل من استرس از شیر گرفتن داشته باشه و یا اینکه ندونه از کجا و چجوری شروع کنه ، میخوام کامل از اولش براتون بگم🙂♥️

( بچه ی
من به سینه م به شدت وابسته بود طوری که هر نیم ساعت یه بار باید بهش شیر میدادم😕😏)
از یکماه بیشتره که تصمیم گرفتم بچه مو از شیر بگیرم روز اول تایم ظهر صبح تا ظهر رو یه وعده رو کم کردم ، روز دوم یه وعده ی دیگه رو تا یه هفته این روند کم کردن رو ادامه دادم پایان هفته که شد دیگه کامل تایم بعداز صبحانه تا ناهار بهش ندادم
هفته ی دیگه به همین روند تایم ناهار تا شام رو کم و سپس قطع کردم
این روند رو تا دو هفته ی دیگه ادامه دادم
یعنی تایم صبحانه( بعداز خواب)
ناهار قبل و بعداز خواب
شام (قبل از خواب)
اینجوری شده بود که بچه م فقط موقع خواب شیر میخواست و بدون شیر نمیتونست بخوابه!!!!
که
۴روز پیش تصمیم گرفتم اونم ترک بدم ، روز اول تایم صبح رو بهش دادم ولی ظهر نه( منظورم برای خواب ظهره) یه عالمه بی تابی کرد و خیلی خوابش میومد ولی بهش ندادم و ظهر نخوابید و خیلی گریه و بی تابی میکرد منم بردمش مغازه و براش خوراکی خریدم توی خیابون میچرخوندم ولی بچه م طفلک خسته ی خسته بود وخوابش میمومد😔🥺 ولی من مقاومت کردم
این روند تا شب ادامه دادم، شام خورد و الان موقع خوابش بود ولی نمیتونست بدون ممه بخوابه ساعت نزدیک ۱۲شب شده بود ولی از صبح نخوابیده بود و بلند بلند گریه و بی تابی میکرد منم براش با گوشی کارتونی که دوست داره گذاشتم هم نگاه میکرد و هم بی تاب بود و باز مقاومت کردم تا اینکه در حین کارتون دیدن خوابش برد🥺
مامان جوجه مامان جوجه ۲ سالگی
از شیر گرفتن بچه🙂؛

پارت۳:

از حال خودم بگم که من از خرداد ماه سینه مو گاز میگرفت و خون میومد (عکسش رو پایین میزارم )ولی به هر سختی بود تحمل کردم و تمام تلاشمو کردم که به دو سالگی برسونمش و تا دو سال شیر کاملش رو بخوره چون اگه کمتر میشد خودم عذاب وجدان داشتم و هیچ جوره با خودم کنار نمیومدم،۱۵ شهریور که تولدش بود،۱۶استارتش زدم، ۱۶ اوکی بودم ولی۱۷ سینه هام عین بادکنک باد کرده بود و به حدی درد میکرد که به کوچکترین لمسی حساس بود حتی رو دوشی کیفم!!! حال روحی مم بد بود یاد اولین باری که شیر خورد میافتادم ،🥺♥️ یاد روزایی که هم شیر میخورد و هم منو نگاه میکرد و اینا همش حالمو بد میکر،دست خودم نبود توی ذهنم مرور میشد دوست داشتم بخوابم و به هیچی فکر نکنم ولی نمیشد و بچه م بیقرار بود و باید کنارش می‌بودم...
خلاصه اون روز به حدی درد داشتم که کمرم راست نمیشد و این درد ادامه داشت تا شب که توی خواب عمیق بهش شیر دادم،سبک و راحت شدم و تا الان خدا رو شکر حالم خوبه ولی امشب که نمیخوام شیر شب بهش بدم معلوم نیست چی پیش بیاد ؟!
دعا کنید همه چی خوب پیش بره ان شاا...شما هم این مرحله رو به خوبی بگذرونید♥️
مامان برف کوچولو مامان برف کوچولو ۲ سالگی
خانما دیدم خیلیا درگیر از شیر گرفتن هستن گفتم تجربمو بگم شاید به دردتون خورد.
من دخترم به شدت وابسته شیرمادر بود و جز زیر سینه جور دیگه نمیخوابید.
من با این روش رفتم که چهار روز اول شیر روز رو قطع کردم و چهار روز اول چون خیلیم مهمونی بودم سرش گرم بود اذیت نمیشد خیلیم تو روز شیر نمیخورد البته....
۴روز دوم شیر موقع خواب بعدازظهرشو قطع کردم که فکر میکردم سخت باشه چون بدون سینه نمیخوابید.کاری که کردم این بود هر روز خسته اش میکردم.یه روز رفتیم خانه بازی دوروز پارک و خلاصه خستش کردم که بخوابه..اصلا رو پا خوابیدن بلد نبود و موقع خواب یه کم غر میزد و من اهنگ میذاشتم و یک ساعتی طول میداد تا بخوابه حتی یه روز خسته نبود کلا نخوابید منم مجبورش نکردم.....بعد سه روز سوم شیر موقع خواب شب رو قطع کردم فکر میکردم خیلی سخت باشه ولی اصلا سخت نبود فقط دوتا کتاب جدید گرفتم واسش و سعی میکردم تا بی تاب میشه یا اونا سرگرمش کنم.خونرو تاریک میکردیم و لالایی میذاشتم تا خوابش ببره خودش.رو پا کلا دوست نداره یه کم ماساژش میدادم یه کم بغلم میکرد بعد انقدر غلت میرد تا بخوابه و ساعت خوابش به هم ریخت اما اذیتش نکردم که فشار بهش نیاد و تو چهار روز سوم که شیر موقع تو خواب بیدار شدن هم قطع کردم... روز اول یه بار بیدار شد خیلیییی اذیت کرد گریه کرد همسرم بغلش کرد ماساژش داد من جلوش نیومدم خیلی....بار دوم بیدار شد اب دادم خوابید....دیشب هم که شب دوم بود کلا خودش بیدار نشد....کلا وقتی شیر رو کم کنید درخواست شیر هم کم میشه....
بعد من یک عالمه شیر های طعم دار پاکتی و دنت نوشیدنی و ایمیوه و چندتا خوراکی که دوست داره خریدم که بی تابی کرد بدم بهش اما خب دختر من کلا شیر پاستوریزه عادت نداره خیلی نخورد
بقیه اش پایین
مامان سورنا مامان سورنا ۲ سالگی
سلام دوستان
میخوام از تجربه خودم برای از شیر گرفتن بهتون بگم که خب پیش نیازش اول اینه که حال روحی خودتون خوب و بالا نگه دارید
من اول سعی کردم پسرمو از اتاق خودمن ببرم تو اتاق خودش بخوابه آذر ماه سال پیش اینکار و مرذم زمانی که ۱۹ ماهه بود چند شب اول من پیشش خوابیدم از شبای بعد خوابش که میبرد میرفتم اتاق خودمون و هر وقت بیدار میشد میرفتم شیر میدادم و بر میگشتم
از اول اسفند ماه گذشته وعده های بعد از صبحانه تا زمان خواب ظهرشو قطع کردم و برای خواب ظهر شیر میخورد و اگه عصر هم شیر میخواست میدادم دو هفته که گذشت وعده های عصر تا خواب شب رو هم قطع کردم
و برای خواب ظهر و خواب شب و حین خواب شب شیر میدادم
تا اینکه از خواب شب ۳۱ ام فروردین بهش گفتم ممه رفته و دیگه اخ شده با ماژیک سیاه سر سینه هامو سیاه مردم و وقتی دید گفت اوف و اه اه و رفت رو تشکش دراز کشید من و پدرش کنارش دراز کشیدیم و هیچ حرف و حرکتی نکردیم وانمود کردیم خوابیدیم اونم یواش یواش بعد از بک ساعت خوابید بدون هیچ کمکی و شد شب اول
ساعتای پنج صبح بیدار شد و شیر میخواست کلی گریه کرد ولی تا سینمو دید گفت اوف و اه اه و دیگه نخواست و ازم پنکیک خواست درست کردم خورد و رفت بازی تا حدودای ساعت ده صبح تو بغلم خوابید تا دو ساعت بعدشم بیدار شد بازی مرد تا حدودای ساعت ۷ عصر تو ماشین بودیم خوابید تا ساعت ۹ شب که بیدار شد پلو خورد و خوابید تا صبح فقط یکبار بیدار شد برای شیر که بهش آب دادم و خوابید از فرداشم هر وقت شیر خواست نشونش دادم گفتم اه شده دیگه رفت پی مارش امروز سه روزه قطع شیر انجام شده
و کثمن فقط روز اول درد سینه داشتم که با مسکن اوکی شد
خواستم تجربمو بهتون انتقال بدم تا شما هم مثل من راحت این مرحله رو رد کنید