امروز رز رو بردم تو اشپزخونه‌
چندتا ظرف هم جلوش گذاشتم تا خودم شیشه هاشو بشورم.
یهو ماما کنان اومد چسبید به پاهام هی تلاش میکرد بلند شه.
هی لا و لوهای تلاشش خودش میخندید.
به پایین نگاه کردم دو چشم کوچولو، دستایی که پاهامو سفت چسبیده،
بدنی که هنوز متعادل نمیتونه بمونه.
اصلا اینقدر قلبی شدم.🥲

در عجبم کتابخونه پشت سرش چجوری سالم مونده😁
ما جرات نداریم یه ورق کاغذ در دسترسش بزازیم همه رو میخوره

چقدر شیرینه بچه ب مادر وابسته باشه😍😍😍
من برعکس بعضیا ک دوس ندارن عاشق اینطور بچه ای ام😍😍

ویییی ننننه عروسکاشونگاه عروسکش کپ عروسک نیلاس

اخ خاله قربون خودت و اسباب بازیهات❤😘

خدا حفظش کنه
اولشه قلبی میشی ، الان جانا همچين سفت میچسبه و گریه میکنه نمیذاره من قدم از قدم بردارم دستامو خشک کنم که بغل بگیرمش😂

تازه اولشه
راه بره
هنوز بدتر من قشنگ
مغزم الان رد داده

خخخ حالا اینقدر احساساتی نکن من اونقدر حرص میخورم😂