۴ پاسخ

عالییییی

پارت چهارم
خانوم سرمد تشکری کرد و رفت. منشی اهورا که اسمش نازی بود پشت چشمی نازک کرد و گفت
_یه جوری اهورا رو سانسور میکنه و میگه آقای سرافراز انگار ما نمیدونیم...
خانوم سجادی وسط حرفش پرید
_هیش... هر چی هست ربطی به ما نداره.
چیزی از حرفاشون سر در نمیاوردم برای همین این بار با دقت بیشتری به توضیحات خانوم سجادی گوش دادم.
کم و بیش یاد گرفته بودم.
بعد از نیم ساعت بلند شد، کش و قوسی به تنش داد و گفت
_من دیگه خسته شدم. تو هم این پرونده هایی که تکمیل کردیم و ببر اتاق آقای رئیس!
سر تکون دادم و بلند شدم. پرونده ها رو برداشتم و به سمت اتاق اهورا رفتم.
چند تقه یه در زدم و بعد از شنیدن صداش وارد شدم.خانوم سرمد روی مبل نشسته بود و داشت با تلفن حرف میزد. اهورا هم سرش توی لپ تاپ بود
با دیدن من گفت
_یاد گرفتی؟

ادامه دارد...

࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐

پارت سوم
_اما من نه کامپیوتر بلدم نه زبان.. بیام تو اون شرکت بازم باید نظافتچی بشم اهورا!
نگاه معناداری بهم انداخت و گفت
_به نظرت من میذارم تو نظافت چی بشی؟
سکوت کردم خواست دستمو بگیره که با اخم گفتم
_درک میکنم تمام عمرت روابط بازی با دخترا داشتی اما دست به من نزن اهورا.. من محرم نامحرم حالیمه!بابت پیشنهادتم ممنون من نمی‌خوام از سر ترحم وارد کاری بشم که بلد نیستم ترجیح میدم تو دنیای کوچیک خودم زندگی کنم.
فهمید میخوام پیاده بشم که قفل مرکزی رو زد و گفت
_منم میخوام که اون دنیای کوچیکت و من بسازم.
* * * * *
گیج داشتم به صفحه ی مانیتور نگاه میکردم. انقدر نگون بخت بودم که هر جا می رفتم خدا یه فرشته ی عذاب هم برام می فرستاد اینجا هم منشی اهورا پیله کرده بود روی من با طعنه به خانوم سجادی که بنده خدا شش هزار بار برام توضیح داده بود گفت
_من نمیدونم آقای رئیس اینو از کجا برداشته آورده من که بودم چه نیازی بود به منشی دوم؟
خانوم سجادی گفت
_تو دخالت نکن کار و که یاد بگیره جنابعالی میشی منشی مخصوص خانوم سرمد...
همون لحظه حلال زاده خانوم سرمد هم از راه رسید. با دیدن من لبخندی زد و گفت
_کار و یاد گرفتی عزیزم؟
ازش خوشم میومد... با اینکه سهامدار شرکت بود اما خیلی خوش برخورد بود. از طرفی زیباییش نفس آدمو بند می آورد.
سر تکون دادم و با لبخند گفتم
_کم کم دارم یاد میگیرم.
_خوب خداروشکر...خانوم سجادی آقای سرافراز توی اتاقشونن؟
خانوم سجادی گفت
_بله هستن!

پارت دوم
_تو دیگه حقی برای تایین تکلیف کردن نداری.الانم برو
نفس عمیقی کشید و زیر لب گفت
_خدایا بهم صبر بده!
دوباره مچ دستم و گرفت که عصبی داد زدم
_چی کاره ی منی که بهم دست میزنی؟
همون لحظه حسین آقا بابای مدرسه سر و کلش پیدا شد و گفت
_چه خبره اینجا؟ آقا بفرما بیرون.
اهورا بی اعتنا دستمو دنبال خودش کشوند و گفت
_زنمه... شما دخالت نکن!
در ماشین و برام باز کرد. با حرص دستمو از دستش کشیدم.
منتظر نگاهم کرد تا سوار بشم.
نفسی با حرص فوت کردم و سوار شدم.
شل نگیر آیلین...باید بفهمه حق دستور دادن به تو رو نداره.تمام حرصش رو سر در خالی کرد. زودتر از اون گفتم
_ما طلاق گرفتیم اهورا.. اینکه من کلفتی میکنم یا مردم به تو چه ربطی داره؟
نگاه تندی بهم انداخت و غرید
_روزی که خواستم طلاقت بدم گفتم به حال خودت میذارمت؟گفتم تا وقتی زنده ای حواسم بهت هست گفتم یا نگفتم؟
_اما من میخوام روی پای خودم وایستم.
_با کلفتی؟
نگاه بدی بهش انداختم و گفتم
_من کلفتی نمیکنم من فقط کار میکنم.
سر تکون داد و گفت
_اوکی از امروز واسه من کار کن!
اخم ریزی کردم و گفتم
_چی داری میگی؟
_مگه نمیگی هدفت کار کردنه؟ منم میخوام تو شرکت استخدامت کنم.
سکوت کردم که ادامه داد
_دیگه نمیخوام یه روز دیگه هم تو این خراب شده جارو دستت بگیری.فهمیدی؟
گیج گفتم

سوال های مرتبط