۴ پاسخ

یه چیز بهت بگم می‌دونم سخته برات حتی شاید انجامش ندی اما بیا از فردا یکم کمتر به این موضوع فک کنی که چقد غذا دادم یا اصلا چقد بدم چقد شیر بدم یا کلی چیز های دیگه که می‌دونم کل اعصاب و روانت رو بهم ریخته از رو تاپیک های فبلت هم فهمیدم که چقد رو این موضوع حساسی همین حساسیت تو کلی کار رو سخت تر می‌کنه دقت کردی به هر چی بیشتر اهمیت میدی برعکس میشه اینم همینطوره می‌دونم بالا آوردن بچه چقد بده برا اون فقط یه استفراغ سادس ولی برای مادر انگار جونش از دهن بچه میزنه بیرون اینو بهت گفتم که بدونی درکت میکنم من وقتی بچم اینجوری میشه مثل قبل براش غذا و شیر آماده میکنم اگه تو بیداری شیر خورد با هر روشی میدم اگه نخورد اصلا اصرار نمیکنم و تو خواب بهش میدم غذا هم که خورد میدم نخورد می‌شینم جلوش با ولع ادای خوردن در میارم و جالبه که میخوره کلا وقتی با ما سر سفره میشینه با به تیکه نون سرگرم میشه و با ما بهتر میخوره وقت هایی هم که نمیخوره به همون چند تا قاشقی که خورده اکتفا میکنم

منم مجبورم با گوشی بهش شیر بدم
خیلی سخته ولی ناچارم هرکاری کردم خودش شیر نخورد خودت دیگه بهتر میدونی الان ۹ماهه من درعذابم این شیر نمیخوره
بازم خداروشکر میکنم با گوشی شیر میخوره اون موقعع فقط و فقط داخل خواب

چند ماهشه تو اعتصابه؟؟

ای بابا این مشکل خیلی از ماست عزیزم تنها تو نیستی
بچه ای که شیر نمیخوره غذا نمیخوره و شوهری که درک نمیکنه شرایط مارو و ....

سوال های مرتبط

مامان نیهان🐣 مامان نیهان🐣 ۱۰ ماهگی
یعنی منی ک بچم کلی اذیتم میکنم صبح تا شب کنارشم تا بهش دوقطره شیر بدم ک اونم تهش بالا بیاره وببینم کلی گریه کنم
و از صبح تا ساعت ۶ عصر نتونم یه لقمه غذا بخورم و خونه رو یه دستی بکشم ک آنقدر کثیف نباشه با اون مادری ک بچش آرومه و حالت به موقع شیرشم میخوره و آنقدر تلاش برای شیر دادانش نداره،ما دوتا مادراداشمون پیش خدا یکیه یعنی خدایی؟؟؟
کلا افسردگی گرفتمممم حالم از شوهرم و خانواده و همه چی و همه کس بهم میخوره ،خیلی دختر پر شورو شوقی بودم اما دیگه نیستم ۶ ماهه ک زندکی ندارم همش کارم شده گریه ،شوهرمم با این بی اهمیت ها نسبت بهم سرد شده چون کلا دیگ اعصابی برام نمونده ک بشینیم دو کلمه باهم حرف بزنیم شبا آنقدر خسته میشم ک دیگ حتی بغلشم نمیکنم جدا میخابیم .. اما قبلا واقعا واقعا اینطور نبودیم خیلی محبت میکردیم بهم
امشبم بعد کلی زحمت به دخترم شیر دادم ک تهش بالا آورد، کلی گریه کروم شوهرمم خیلی اعصابش خورد شد .بعدشم با سردرد شدیدی اومدم بخوابم اما انقد حرص و جوش میخورم ک خواب به چشمم نمیاد
امشبم باید تا صبح بیدار باشم ک یکم شیر تو خواب بهش بدم حدقل 😞
مثل هرشب..
ترس اینکه چطور تا دو سالگی با این اوضاع شیر نخوردنش بزرگش کنم داره دیوونم میکنه
غذا هم اوق میزنه بالا میاره
توروخدا برای منو دخترم دعا کنین
خدا یه صبرو تحملی بهم بده ک بتونم با این اوضاع کنار بیام و آنقدر خودخوری نکنم چون واقعا ضعیف شدم
یاهم اینکه رفلاکس دخترم خوب شه
خدایا یاریم بده خودت میدونی ک چقدر دلم پره..🖤