۱۴ پاسخ

الهی عزیزم 🥹🥹 به سلامتی بغل بگیریش

بسلامتی انشاالله عزیزم 🥰🥰
برای منم دعا کن 🙏🙏

به دل خوش عزیزم

التماس دعا

بسلامتی عزیزم،به دل خوش❤️

ای جان

ای خدا چقدر دلم خواست

انشالله به سلامتی بغلش کنی دختر عشقه بخدا

الهی به سلامتی و دل خوش😍🥰

الهی به سلامتی بغلش بگیری

به سلامتی بغش کنی عزیزم 😍

ب سلامتی باشه😍خیلی دوس دارم بدونم آدم حسش ب بچه دوم چجوری میشه🥹

سلام خوبی عزیزم بچه دومه؟؟
ان شاء الله بسلامتی عزیزم اسمش چی میذاری

الهییییی😍😍😍پیشاپیش مبارکه عزیزم

سوال های مرتبط

مامان حلما مامان حلما ۴ سالگی
مامان دلوین وماهلین مامان دلوین وماهلین ۴ سالگی
برا من مادر که ۹ ماه تمام زحمت کشیدم وقت گذاشتم هزینه کردم واسه دخترام به خصوص ماهلین که کلمه هم‌نمی گفت حق ندارم ذوق کنم ؟؟😍
امروز دخترم بهم‌گفت مامان دوستت ندارم از طرفی ناراحت شدم چرا دخترم اینو گفت چی کار کردم مگه از طرفی خندم گرفته بود خونه ی مامانم بودم داشتم کاپشن می پوشوندم که بیایم دیگه یهو گفت مامان من که جیشم رو نمیگم‌و تو خودم‌پی پی می کنم دیگه گوشی بهم نمیدی دیگه 😀خیلی خندم‌گرفت از این حرفش این بچه زیرک تر از این حرفاس 🤦🏻‍♀️🤦🏻‍♀️😂تازه جالبیش اینجاس که از گفتاردرمانی زنگ زدن گفتن اگه نیاریشون پس رفت می کنند😐🙄انگار میشه همچین چیزی دیگه کی بهتر از منه مادر صلاح بچشو بیشتر می دونه اینقدر حرف زدنشون خوب شده از وقتی مهد میرن من چون هردوتاشو تجربو کردم به نطزرم مهد تاثیرش بیشتر از گفتاردرمانیه کاش از همون پارسال مهد میذاشتم با جای اینکه نزدیک به. ۷۰ و ۸۰ تومن هزینخ کنم واسه گفتاردرمانی هرچند اونم توب بودا ولی مهد تاثیرش بیشتر و زودتره خواستم تجربمو باهاتون به اشتراک بزارم🥰
مامان دلوین وماهلین مامان دلوین وماهلین ۴ سالگی
امروز دخترم دوتا دستشو مشت کرده بود جلو من گرفت گفت مامان کدومشه ؟؟می خواست گل یا پوچ بازی کنه باهام زدم رو دست رچپش گفتم اینه خندید گفت نیست 😀دست راستشو باز کرد گفت اینه و خندید باباش گل یا پوچ یادش داده من خبر نداشتم ای بگردم برات مادر آخه چرا میگن تو هوشت ضعیفه آخه چرا 😭😭😭دختر من باهوش ترین بچه ی دنیاست دختر من تو این دنیا با این سن کمش خیلی درد کشیده درسته به قول مامان رایان خیلی هم نباید به نتیجه ی تست اهمیت داد ولی از اون طرف میبینم دیگه چیزیه که دیدم و شنیدم و این دکتر نفر ۵ و ۶امه که بهم میگه بچت ضعیفه نفر اول نیست که بگم از خودش در میاره یا در و دکانه به قول معروف من خودمم متوجه شدم تا حدودی ولی مادرم چه کنم نمی تونم قبول کنم نگاش می کنم قلبم جیگرم آتیش میگیره 😭😭با این سن کمش چه چیزا که تجربه نکرد این بچه 🥺😥یواشکی گریه می کنم که نه شوهرم بفهمه نه بچه هام راه خیلی سختی رو در پیش دارم باید یه نذری براش بکنم بلکه معجزه بشه 😥امروز با مشاورش که استادش همین دکتر ماهاینه صحبت کردم گفت دو به دو سریع درمانش رو شروع می کنیم خانوم دکتر رفتاردرمانی و کاردرمانی ذهنی و منم رو دقت و تمرکزش کار می کنم گفت یه تست نبوده ۴ و ۵ نوع تست بوده ببخشید شمارو هم با تاپیک هام اذیت می کنم چون به هیچکس نگفتم هیچکس خبر نداره فقط من و شوهرم البته شوهرمم میگه خرجش می کنیم درمانش می کنیم ناراحت نباش ولی من بازم نگرانم دست خودم نیست گفتن سالی یه بارم تست گرفته میشه ببینند ضریب هوشیش چقدر بالا رفته قرار شد از دلوینم پیش مشاورش تست بگیرم خدا کنه اون دیگه موردی نداشته باشه که من دیگه میمیرم 😭😭
درسته خداروسکر که ۴ ستون تنشون هم سالمه جلو چشمم دارن بزرگ میشه مثل همه ی بچه های دیگه ولی اینم کم مشکلی نیست
مامان حلما مامان حلما ۴ سالگی
پ.ا.رت ۸۸
نزدیکای ظهر بود که از بیمارستان مرخص شدم....
شاید غیر قابل باور باشه ولی اصلاً سعی می‌کردم صورت بچه رو نگاه نکنم....
خیلی می‌ترسیدم می‌ترسیدم یه وقت مهرش به دلم جوری بیفته که نتونم از خودم دورش کنم....
و باید خودمو کنترل می‌کردم و هرگز به این چیزا فکر نمی‌کردم چون من امید مادر شدنو تو دل یه مادر دیگه زنده کرده بودم....
حتی توی راه خودم بغل نگرفتم بچه رو دادم بغل مادر شوهرم....
تا رسیدیم خونه من رفتم دوش بگیرم....
همونطور که داشتم ل.باسامو در می‌آوردم تا برم ح.موم داشتم با جاریمم صحبت می‌کردم....
زن داداش من دارم میرم دوش بگیرم خودتون بچه رو حمام کنید و هر کاری که دوست دارید انجام بدید لطفاً دیگه در مورد بچه با من صحبت نکنید که این کارو بکنیم یا نکنیم این بچه مال شماست فکر کن خودت بیمارستان رفتی و بچه رو با خودت آوردی.....
زن داداش صورتمو بوسید و رفت....
توی حمام تا تونستم گریه کردم....
من به خاطر حس خوب که به زن داداش داده بودم و هم به خاطر دوری که از بچه‌ام داشتم.....
اما خب من یه دختر دیگه داشتم من یه نور چشم دیگه داشتم.......
مامان حلما مامان حلما ۴ سالگی
پ.ا.رت 73
برعکس خیلی از مادرا دوران بارداری خوبی داشتم.....
همه اعضای خانواده به فکرم بودن و حسابی هوامو داشتن....
حتی برادراش وقتی از سر کار میومدن واسه بچه لباس یا واسه من خوراکی چیزی می‌گرفتن می‌آوردن.....
بهنام فعلاً این سری واقعاً آدم شده بود.....
بالاخره روز زایمانم رسید و دختر قشنگم به دنیا اومد......
پدر شوهرم از اول ازدواج خودش آرزو داشته دختر دار بشه و اسمشو بزاره کژال....
بهنام و اعضای خانواده به من گفتن هر اسمی رو که خودت دوست داری روی بچه بزار و ما هیچ کاری نداریم.....
و من بعد از به دنیا آمدن بچه گفتم دوست دارم اسم بچه رو بذارم کژال....
پدر شوهرم از خوشحالی زد زیر گریه.....
ازم تشکر کرد.....
نه بابا جون این چه حرفیه در مقابل کارایی که شما در حق من کردید این کوچک‌ترین چیزیه که می‌تونستم انجام بدم.....
دخترم داشت روز به روز بزرگ و بزرگتر می‌شد.....
همه اعضای خانواده هواشو داشتن.....
حسابی به دخترم می‌رسیدن......
تا اینکه وقتی من خواب بودم و بچه گریه می‌کرد سریع مادر شوهرم میومد و بچه رو می‌برد پیش خودش....
حتی خود بهنام که سحر لان حتماً زن داداشم حسودی می‌کنن....
اما واقعا اینطوری نبود و زن داداشش حسابی مراقب من و بچه بودن مثل یه خواهر