۲ پاسخ

وای من قشم بود عابر پول برمی‌داشتم یهو برگشتم دیدم پسرم نیست سکته زدم کنار عابر آسانسور بوده در باز شده رفته بالا

واااای درکت می‌کنم...یه جشن بزرگ رفته بودم تو مرکز همایش ها...
به اندازه ۲۰ ثانیه، هر چی نگاه می کردم پیداشنمی کردم. وااااای خدا... داشتم روانی می شدم. انقدددددر فاطمه زهرا رو صدا زدم با خودم🥹 یهو گوشه ی لباسش رو دیدم. یعنی اگه اون گوشه رو نمی دیدم، می رفتم یه سمت دیگه دنبالش...قطعا اونم صندلیش رو عوض می‌کرد و ‌... جشن آخراش بود...وای چی میشد حدا می دونه.مرورش هم مغزم رو درد میاره.

سوال های مرتبط

مامان نرگس مامان نرگس ۴ سالگی
سلام..مامانا شب با دخترم و همسرم رفته بودیم پیاده روی.. تو پیاده رو داشتیم رد میشدیم شنیدم از دور صدای پارس سگ میاد..ولی خب تو منطقه ما فوق العاده زیادن..دیگه دیدم یه پسر بچه یه سگ ‌کوچیک با قلاده گرفته دارن باهم میدون..حالت بازی انگار..ولی نمیدونم سگ به خاطر بازی بود یا هرچی یهو از بغل ما که رد شد یهو خیز برداشت سمت دختر و تا کتف دخترم پرید به دخترم..ماهم عکس العملی نشون ندادیم چند ثانیه.. بعد دیدم پسر بچه اصلا انگار نه انگار اصلا قلاده اش رو نکشید عقب یهو همسرم با پاش پرت کرد سگ رو اونور..بعد بازم پسره جمعش نکرد دوباره پرید رو دست و کتف دخترم..بازم همسرم اون کار رو کرد.. بعد پسر بچه شروع کرد فحش دادن به همسر من که برای چی میزنی ..بزار اگر گاز گرفت بعد بزن..وایسا تا داییم بیاد و اینا..به نظرتون کار همسرم اشتباه بود..جالبه خیلی حق به جانب بود..سمت ما اکثرا با سگ میان بیرون ..بدبختی دخترم که تا الان هرچی سگ تو خیابون میدید نمیترسید امشب از بغل هرسگی رد شد خودش رو جمع کرد
مامان آسنا و آرتین مامان آسنا و آرتین ۴ سالگی
مامانا. من از وقتی یادم میاد همیشه درس خوندم از موقه ای که 7 سالم بود تا الان که 30 سالمه. فوق لیسانس حقوق و جرم‌شناسی دارم. دیگه از سال 97 من برا آزمون وکالت میخوندم هر بارم کلی تلاش میکردم متاسفانه هر دفه یه چیزی میشد و من نمیتونستم نمره قبولی کسب کنم بخداقبل بچه دار شدن بعضی روزا بود که من 14 ساعت درس میخوندم. بلاخره بعدش کرونا اومد دخترم به دنیا اومد من برا مدتی اصلا نتونستم بخونم اما بازم نا امید نشدم شبا که دخترم می‌خوابید یه سه ساعتی هرشب مطالعه داشتم و دوباره امتحان دادم و اینبار لب مرز رد شدم اما بازم بیخیال نشدم به همون روش هرشب 3 ساعت میخوندم اما خب مشکلاتم خیلی زیاد بود دخترم تأخیر داشت کلا خیلی خیلی تو فشار بودم از همه چی ناامید بودم حس بازنده ها داشتم فک میکردم همه رویاهام بر باد رفته بماند که با اون همه فشار باز فهمیدم باردارم تو اوج نا امیدی وقتی بود که دوترم دوسال بود هنوز راه نیفتاده بود هیچی نمیخورد با سرنگ غذا می‌ریختم تو حلقش که نمیره از گشنگی. و خیلی چیزای دیگه که نمیشه گفت وقتی فهمیدم باردارم گفتم هر چی که بشه من این بچه رو ميندازم نمیتونستم قبول کنم با اون همه فشاری که روم بود.
بقیشو پایین میزارم چون طولاني شد لایک کنید بالا بمونه