۸ پاسخ

واااای چقدر منی😂😂

😂😂 منم همیشه اینجوری میرم دستشویی یا می‌خوام شلوارا لزاسش و بشورم
به مامانم زنگ میزنم باهاش حرف میزنن من میرم

وای چه سخته من مجبورم ایهان رو پنج دقیقه بخوابانم وگرنه شددید گریه میکنه وقتی تنهاییم

🤣🤣🤣🤣

تلویزون روشن کن یه دقیقه
من این کارو میکنم جدیدا قبلا وضعم مثه تو بود

عزیزم🥲🥲
براش کلیپ بچگونه بزاری مشغول نمیشه؟

دستشویی ما هم تو تراس هس من تصویری با خواهرم میگیرم میگم سرش گرم کن تا من بیام😆

وااای🤣🤣

سوال های مرتبط

مامان محیا🩷 مامان محیا🩷 ۵ ماهگی
پارت #۵
خلاصه که ۳۰مهر ماه و ۱ آبان تلخ ترین ها بود برای من چون اصلا نمی‌تونستم از درد بشینم حتی ، همش با دخترم تو دلم حرف میزدم میگفتم مامان یکم دیگه بمون بزار وقتی بدنیا میای نبرنت بخش...
ولی نمی دونستم که خدا برام یه برنامه ی دیگه داره..
۵ آبان بود که دردام آف شدن و مرخص شدم اما طولی نکشید که دوباره ۱۱آبان بستری شدم دیگه بهم دارو ندادن گفتن باش اینجا تا زمان زایمات برسه برای بار دوم که بستری شدم همش معاینه میشدم و خیلی اذیت میشدم از طرفی دل نازک شده بودم و همش گریه ام میگرفت به خدا میگفتم خدایا اول بارداری که سخت گذشت لااقل آخرش اینجوری نمیشد..
از طرفی راضی نمی‌شدن سزارین کنن میگفتن فقط طبیعی...💔
۱۳ آبان بود که دکترم اومد و گفت مرخصت میکنم ولی حتی برای دستشویی هم باید با کمک یکی بری ، اصلا نباید بری بیرون و فقط دراز بکشی منم دیگه دردی احساس نمی‌کردم فقط یکم دل‌پیچه داشتم که احساس میکردم برای روده هام هست که یبوست گرفته بودم...نگو درد زایمان بوده..
دکترم که رفت من رفتم دستشویی دیگه نتونستم از دستشویی بیام بیرون و یه زنگ خطر تو دستشویی بود اونو زدم و همه پرستارا ریختن تو دستشویی
همینکه بلند شدم از لای پام خون آبه ای که همراه یه ترشح میومد شروع به ریختن کرد
سریع دراز کشیدم رو تخت معاینه شدم گفتن ریحانه ۸سانت باز شدی سر بچه ات معلومه.....🥺💔 من کُپ کردم گفتم نههه اگر بیاد میبرنش دستگاه...زیر بغلم هامو گرفتن و راهی اتاق زایمان شدم..ساعت ۱رفتم تو اتاق ساعت ۲دخترکم بدنیا اومد...🥲🥲🥲🥲 تو لحظاتی که زور میزدم تا بیاد از شدت استرس که بهم وارد شد دچار حمله پنیک شدم
وقتی دخترکم بدنیا اومد دادنش بغلم،، 🥲🥲🥲🥲🥲
مامان برسام مامان برسام ۵ ماهگی
تجربه بارداری و زایمان پارت ۵#
من هم درد جسمی داشتم هم درد روحی . فکرم فقط این شده بود که بچمو سالم بغل بگیرم دیگه واقع از شوهرم دل کنده بودم و کینه جای اینهمه دوست داشتن و گرفته بود . ۳۲ هفته که شدم رفتم واسه سونو وزن که دکترم گفت خوبه همه چی برو دوهفته دیگه بیا اما یکم فشارم بالا رفته بود یعنی من که همیشه فشار روی ۹ بود اون روز شده بود دوازده . دکترم گفت چند روز چک کن فشارتو اگر بالاتر رفت سریع برو بیمارستان . اینم بگم من چون یه بیماری زمینه ای فشارمغز بالا دارم از همون پنج ماهگی از علوم پزشکی با همسرم تماس گرفته بودن و گفته بودن فقط باید مادران پرخطر بیمارستان نمازی من زایمان کنم و هیچ بیمارستان دیگه ای منو پذیرش نمی‌کرد ) خلاصه که من چند روز میرفتم درمانگاه و فشارخون چک میکرد روی دوازده بود بالاتر نمی‌رفت . بعد از چهار ماه شوهرم اومد خونه مامانم که با من آشتی کنه اما من همش روزای که گذرونده بودم یادم می افتاد دلم نمی‌خواست حتی نگاش کنم فقط خودخوری میکردم وقتی دید من اصلا باهاش حرف نمی‌زنم پاشد که بره گفت من فردا زنگ زدم بیان خونه رو کاغذ دیواری کنن آلبومشان رو میارن هر طرحی دوست داشتی انتخاب کن دیگه یکماه بیشتر به زایمان نمونده بود