۱۰ پاسخ

عزیزم شاید از چیزی ترسیده که دوست داره شما مدام بیدار باشی..گویا از بیداری شما آرامش میگیره..سعی کن سرش رو گرم کنی..مواظب باش اگر لوس هم شده حالا برا درست کردنش یهو تنهاش نزار یا با بداخلاقی باهاش برخورد نکن...واسه هر کدوم از لحظه هایی که به شما می‌چسبه یه جایگزین بزار..یعنی به چیزایی که علاقه داره سرش رو گرم کن..یه جاهایی به جای خودت خواهرش رو بزار که مواظبش باشه یا مثلا غذاشو بده..خیلی با نرمی و لطافت کسی از اعضای خونه رو کم کم جایگزین خودت کن..تا از وابستگیش کم بشه

نخیر بچع های ما اینجوری نیستن‌ . خیلی به دلش راه اومدید لوس و ننر شده. ببرش مشاور کودک چند دوره روش کار کنن

ببخشید ولی از اول نباید محل میدادی هنوزم دیرنشده خودتوبزن ب خاب بزار گریه کنه هرکاری خاس بکنه محل نزار بدکم کم از ذهنش میوفته

والا ۴ سال و۶ ماه که دیگه ی بچه عاقل و بزرگ تقریبا.توی زیر ۲ سالشم اینطوری که شما بها میدی به رفتارا و خواسته های غیر معقولش بها نمیدادم.به خواسته ها معقولش همیشه درهر لحظه بها میدم ولی غیر معقول هیچ سنی.شماهم نباید گوش کنی باهاش حرف بزن و بگو از این رفتارش اذیتی

براش وقت میگذاری در طول روز باهاش تایم باکیفیت بازی داری؟ حس میکنم کمبود توجه داره یکم بازی با کیفیت بکن باهاش در طول روز

پسر منم خیلی بهونه میاره

من پسرم روزا نمیراره بخوابم .اونم حوصله اش سر می‌ره میگه بیدار شو

وای دخترمنه ۷ بیدارمنم بایدبیدارهمش اب شباهمش لج بهونه گریه جیغ من یه روانی ام به تمام معنا😔

ب خاطر اینکه هرچی خواسته همون لحظه براش آماده کردی یعنی چی ک نمیزاره بخوابم🤔

4سال و نیمه شه.

سوال های مرتبط

مامان نازدونه مامان نازدونه ۴ سالگی
سلام مامانم میاد صبح دخترمو نگه می داره تا ظهر من میرم سر کار میخواستم بزارم مهد امسال چون اصلا اخلاقم با مامانم نمی سازه همش بحث داریم نزاشت گف بچه فلان میشه مریض میشه دیوونه شدی بزاری مهد و...دخترمم خیلی دوست داشت بره چون مامانم بلد نیس بازی کنه از صبرتا ظهر بچه حوصلش سر می‌ره تا من میرسم بی حوصله و گرسنه هست شروع به بهانه آوردن و گریه می کنه مامانم هم دایم میگه از صبح گریه نکرده همش تورو می بینه بچه را باعث گریش می شی شوهرم بعد من میاد خونه رو مبل دراز کش به اون تیکه میندازه پاشه کار کنه نمی دونه که بیشتر باعث میشه شوهرم لج کنه و اصلا کمک نکنه چون مادرم بهش میگه همش سرت گو شیه و فلان بعد غذا هم اکثرا خودم میام می پزم اما مامانم تا عصر خونه ماهست پدرم چند ساله فوت کرده بعد مامانم تو خونه کل حرفا و حرکتهای منو می پاد یه دفعه هم نشده ها ازم تعریف کنه همش غر زدن و طعنه زدن و سرزنش کردن که تو غذات بد شد با بچه حرف زدی بعد میگه به شوهرم پاسو با بچه بازی کن خلاصه اعصابم خرد میشه امروز دخترم گریه می کرد که مامان نخواب منم خیلی خسته بودم گفتم بزار نیم ساعت بخوابم گوشی دادم نگرف هرچی گفتم قبول نکرد همش ظهرا میگه نخواب بقیه روزا حرفش گوش میدم امروز اما حرصم گرفت گفتم برو بازی کن عصر باهات بازی می کنم همش زر زر گریه کرد محل ندادم مامانم از اتاق اومد سر کن غر زد که پاشو بچه هرچی گف بکن چرا اذیت می کنی منم عصبی شدم گفتم مامان خواهشاً تو ظهر ا برو خونت منم بفهمم چی کار کنم با بچم شوهرم گف درست حرف بزن اسیر شدم به خدا خسته شدم دیگه الان هم عذاب وجدان گرفتم که مامانم ناراحت شد تو کل زندگیم همش منو سرزنش کرده یه بار نگف فلان کار کردی خوب شد
مامان زینب وریحانه مامان زینب وریحانه ۴ سالگی
مثلا میگم این حرف نزنید سریع بهشون برمیخوره باش اصلا دیگه حرف نمی‌زنیم.بعد دختر بزرگم هرچی صداشون میکنه حرف میزنه جوابش نمیدن.میگم چرا اینجور میکنید میگن خب توگفتی حرف نزن.من دیشب میگم جای اینکه تا من زینب دعوا میکنم هی به من میگید توساکت بشو تو حرف نزن میتونید به زینب بگید مادرجون مامانت راست میگه آنقدر نیار اسباب بازی شلوغ نکن اونم خسته شده نمیتونه جمع کنه.جای اینکه وقتی زینب یخ چیزی میگه من میگم نه اون هی گریه میکنه می‌آید جلو میگید بیا خودم بهت میدم.بهش بگید مادرجون مامانت میگه نه اون بهتر میدونه توهم الکی گریه وجیغ نزن من برات کاری انجام نمیدم دودفعه گریش تحمل کنید دفعه سوم دیگه گیر نمیده.من حرف بدی میزنم؟؟؟
از اول هرچی من گفتم نه اونا گفتن بیا ما برات انجام میدیم.و یادگرفته گریه میکنه وجیغ میزنه اونام میگن فقط گریه نکن من هرکار بخای برات میکنم.دخترمم سواستفاده میکنه.براهمین وقتی اونا اینجا هستن یک لحظه آرامش نداریم زینب همش داره جیغ میزنه گریه میکنه بعد میگن تو درست نبوده تربیتت.خب یک بار فکر کنید به حرف من ببینید شاید من مادردرست میگم.تااینارو میگم میگن باش تو دوست نداری بیایم خونت نمی‌آیمتو دوست نداری بابچه هات حرف بزنیم نمیزنیم‌.شوهرنفهمم اوایل اینجور بود میومد خونه قیامت میشو زینب هی جیغ گریه داد که فلان بده فلان بکن شوهرمم میگفت باش باش فقط گریه نکن.یعنی روزایی آرزو میکردم شوهرم نیاد خونه.دیگه خودش خسته شد گفت چرا بچه اینجور میکنه گفتم تقصیر خودته خب گریه کنه داد بزنه ۲بار کارش انجام ندی میفهمه وهمین شد تموم شد.هی بهش میگم خب این داستان تعریف کن برای مامانم زبون که داری من هرچی میگم بد برداشت میکنن