داستان جدید شروع شده دختر کوچیکم شبا یزره شیر میخوره دیگه نمیخوره میگه منو بزار سرجام خودم بخابم با عروسکش بازی میکنه بعد میخابه.ولی دختر بزرگم یکسره گریه میکنه مامان تروخدا شیرش بده مامان تروخدا بزار روبات هرچی میگم شیر نمیخاد میخاد خودش بخابه هر ۵دقیقه گریه میکنه آبجی بیداری مامان بیداری هی کوچیکه میخابه هی صداش میزنه آبجی خوابی اونم بیدارمیش هی من خوابم میبره منو صدا میزنه مامان تروخدا نخاب شیرش بده دیشب ساعت ۳تصف شب آخرش دعواش کردم خابیده.باز امشب همه خابیدیم بیدارمون کرده هی به خواهرش میگه تروخدا شیر بخور شوهرمم بیدارکرده باریه بابا مامان شیر نمیده.هرچی هم میگیم باز حرف خودش میزنه

قشنگ باهاش حرف بزن، بگو الان میل نداره، اگر بخوره دلش درد می‌گیره. بگو وقتی تو غذا می‌خوری و سیر می‌شی دوست داری یکی به زور بازم بهت غذا بده، اونم الان همینه، دیگه میل نداره.

عزیزم احساس مسیولیت می کنه چون بزرگتره قل اول منم نسبت به قل دومم هم اینجوریه همش جوش اونو می زنه مثلا اگه دلوین رو زودتر بخوان غذا بدم همش میگه ماهلینو چرا نمیدی پس ماهلین کی غذا بخدره همش جوش خواهرشو می زنه😀😀احساس بزرگتری می کنند دیگه

اینم شده پسر من داداشش میخا بخوابه گریه میکنع میگه نخوابه

😑😑😑😑😑😑