۱۱ پاسخ

من واقعا درکت میکنم جدی مثل زایمان طبیعی میمونه من اون موقع بچه نداشتم این بلا سرم اومد
میگن خاطرات شمال محاله یادم بره حکایت این حال منه منتها خاطرات بد
ما رفتیم شمال هتل همه چی عالی تنها ایرادش نداشتن توالت ایرانی داخل هر اتاق بود فقط فرنگی داخل اتاق داشت
هرطبقه یه دونه توالت ایرانی واسه کل اون طبقه داشت کلا مردونه زنونه هم نداشت همون یه دونه
خلاصه که همیشه به زور نوبتت میشد ماهر بار میرفتیم تند تند در میزدن منم خجالت زودی میومدم بیرون تا یه روز به مرز مردن رسیدم خیییییییلی حالم بد بود زیتون یبوست زاست منم شدیدا خورده بودم
وای دفع نمیشد تا میومد دفع بشه یکی در سرویس میزد ازاون ور فرنگی بخاطر اون مدل نشستن شرایط دفع رو سخت میکنه
همسرم رفت دنبال پزشک هتل که نبودش منم توان حرکت نداشتم میترسید حتی منو تنها بذاره با کلی استرس رفت سیلاکس گرفت اومد دوتاباهم خوردم یکم گذشت باهم رفتیم سرویس همسرم گفت من توی راهرو وایمیستم هر که خواست بیاد سمت سرویس میگم خرابه بره طبقه بالا یا پایین تو خجالت نکش هر چقدر لازم بود سرویس بمون باور میکنی نیم ساعتی سرویس بودم تا خلاص شدم
همسرم به پاس این موفقیت چقدر ذوق کرد😂😂😂😂

آخی یه بار خواهر منم اینجوری شد وقتی تعریف میکرد انگار مرگو به چشم دیده

اخی🥺🥺🥺

منممم اینجوری شدم خس میکنم از برنجه
خیلی میخوریم غذای نونی نداریم
ببین دیروز اینجور بودم هنوز میشینم مقعدم تیر میکشه

حتما دکتر برووو

باانکشت بیاربیرون اینوقتا باانکشت وسطت

اره خیلی بده

من دیشب اینجور شدم
وایییی تو دستشویی میخواستم بمیرم
میخواستم قش بکنم
هنوزم درد دارم

مامان منم اینجوری بنده خدا انقدراذیت میشه ها یکدفعه خوردی امشب احتمال زیاد دل پیچه بگیری تا کلن رودت خالی بشه

لواشک خیلی خوبه انجیر هم عالیه

خیلی شرایط بدیه ولی کاش ۳ تا سی لاکس نمیخوردی، اونا اثر کنه به شدت دلپیچه میگیری☹️

سوال های مرتبط

مامان آسنا و آرتین مامان آسنا و آرتین ۴ سالگی
مامانا. من از وقتی یادم میاد همیشه درس خوندم از موقه ای که 7 سالم بود تا الان که 30 سالمه. فوق لیسانس حقوق و جرم‌شناسی دارم. دیگه از سال 97 من برا آزمون وکالت میخوندم هر بارم کلی تلاش میکردم متاسفانه هر دفه یه چیزی میشد و من نمیتونستم نمره قبولی کسب کنم بخداقبل بچه دار شدن بعضی روزا بود که من 14 ساعت درس میخوندم. بلاخره بعدش کرونا اومد دخترم به دنیا اومد من برا مدتی اصلا نتونستم بخونم اما بازم نا امید نشدم شبا که دخترم می‌خوابید یه سه ساعتی هرشب مطالعه داشتم و دوباره امتحان دادم و اینبار لب مرز رد شدم اما بازم بیخیال نشدم به همون روش هرشب 3 ساعت میخوندم اما خب مشکلاتم خیلی زیاد بود دخترم تأخیر داشت کلا خیلی خیلی تو فشار بودم از همه چی ناامید بودم حس بازنده ها داشتم فک میکردم همه رویاهام بر باد رفته بماند که با اون همه فشار باز فهمیدم باردارم تو اوج نا امیدی وقتی بود که دوترم دوسال بود هنوز راه نیفتاده بود هیچی نمیخورد با سرنگ غذا می‌ریختم تو حلقش که نمیره از گشنگی. و خیلی چیزای دیگه که نمیشه گفت وقتی فهمیدم باردارم گفتم هر چی که بشه من این بچه رو ميندازم نمیتونستم قبول کنم با اون همه فشاری که روم بود.
بقیشو پایین میزارم چون طولاني شد لایک کنید بالا بمونه