۴ پاسخ

هر موقع به بزرگتره توجه بیشتری کردین مشکلتون حل میشه
زمانهاییکه باهاش میگذرونی باید براش توضیح بدی
داستان فرانکلین و خواهر کوچولوشو براش بزار، داستان زیاده

منم مثل شمام واقعا خسته شدم دلم میخواد ی دل سیر گریه کنم ...
منم دخترم نمیزاره شیرش بدم تا بغلش میکنم میگه بغلم کن
چکار کنم جیغ جیغو نشه😒

عروسک بیار باهاش بازی کنید دوتایی
و براش با بازی توضیح بده ک نفهمه داری واسه ابجیش میگی
عروسک و اروم نازش کن بگو عروسک گربه نکن من اروم نازت میکنم
خلاصه یه جور کن کن بیارش تو راه

من بچم ۴ سالش بود اوردم اینجوری نبود فقط باید بیشتر توجه میکردیم بهش الان دیگه بزرگ شده مدرسه اس کوچیکم دوسال ده ماهشه الان فقط دست به یکی میکنن تو شیطنت😅

سوال های مرتبط

مامان hana مامان hana ۳ سالگی
درد و دل کمی طولانیه ...

مدتیه خیلی ناراحتم... بخاطر عصبی بودن و جیغ زدنای هانا... بچم هیچی رو با ارامش ازم نمیخواد( مثلا اگه حتی دیر تر براش غذا بکشی کلی گریه میکنه ، همون اول غذا رو میبینه شروع میکنه داد زدن غذاااا غذاااا هر وی میگم چشم برای شما میکشم اول ولی فقط داد میزنه کلا همش دعوا داره همش عصبیه همش میزنه منو یا حالا باباشو پیش بقیه خوبه( دایی و دختر دایی هاش و دختر عموش و..) ولی پیش من و باباش نه .. همش براش وقت میزارم مشاور میگفت روزی یه ربع وقت مفید کافیه براش ولی خدا شاهده من چندین ساعت براش وقت میزارم حتی وقتایی که آشپزی میکنم میبرمش کنار خودم با بازی هم اشپزی میکنیم هم اون بازی میکنه، اما بازم عصبیه اونم خیلی زیاد ، تا یه جاهاییش میدونم اقتضای سنشه و تازه از ۳ سال این شرایط بدتر هم میشه ، اما همش میگم نکنه این مقدار طبیعی نباشه و زیاد از حد باشه... با دعوا و عصبانیت هم خیلی مخالفه یعنی اگه ما یه کم تن صدامون عوض بشه سریع واکنش نشون میده یه واکنش بدتر از ما .‌ یکی دعواش بکنه در جوابش به شدددت جیغ و داد میکنه که منو دعوا نکن و طرفو دعوا میکنه و حتی میزنه ... دیشب یه عطاری اشنا رفتیم کف دستمو دید میگفت خودت خیلی استرسی و این استرس و عصبی بودنا به بچت منتقل کردی اما درسته من استرسی ام خیلییی تو رفتارم با هانا مراقبم اتفاقا باباش خیلی بدتره مثلا موقع عصبانیت خیلی خوب نمیتونه خودشو کنترل کنه خیلییی تذکر میدم به شوهرم ولی خب... خیلی ناراحتم من همه این ۳ سال تلاشم رشد و پرورش یه بچه شاد بود چرا اینجوری شد 😥
مامان امیررضا مامان امیررضا ۲ سالگی
امروز دلم گرفت… نه از بچه‌ها، نه از زندگی، که از مادری که باید پناه می‌بود، اما تندی کرد…
توی فروشگاه لوازم‌التحریر، پسر کوچولوی من، با ذوقِ کودکانه‌اش، چشمش به یه پاک کن توپ افتاد. با ذوق گفت: «مامان اینو ببین!میشه بخریمش»
همین‌قدر ساده…کلا اصلا بچه ای نیست که اصرار کنه واسه خرید چیزی و خیلی کم پیش میاد چیزی بخواد
اما یه خانم، با لحنی تند و بی‌مقدمه، رو بهش کرد و گفت: «بچه‌ها همه‌چی که نباید بخوان! بذار مامانت نفس بکشه!»
و بعد هم به دختر خودش توپید که «از این یاد نگیر، نمی‌خرم!»

خشکم زد…
نه فقط از اون لحن، از اینکه یه مادر، درد خودشو سر بچه‌ی من خالی کرد…
پسرم ساکت شد، نگام کرد، نگاهش پر از سوال بود…
چجوری براش توضیح بدم که بعضی زخم‌ها از خستگی‌ان، ولی روی دل بچه‌ها جا می‌مونه؟

من مادر اون بچه نیستم، اما پناه پسر خودمم.
و دلم می‌خواد هیچ مادری، حتی توی سخت‌ترین روزها، پناهِ بچه‌ی دیگه رو خراب نکنه…


مادری یعنی پناه، یعنی آغوش، یعنی صبوری...
می‌دونم سخته، می‌دونم خستگی و فشار زندگی می‌تونه طاقت آدمو تموم کنه.
ولی گاهی یه جمله، یه نگاه، می‌تونه گوشه‌ی روح یه بچه رو برای همیشه تار کنه.
من اصلا آدمی نیستم که تحمل بی احترامی به پسرم رو داشته باشم اما لال شده بودم،خداروشکر شوهرم اومد و از خجالتش درومد البته جلوی دخترش نه اما چقد بد اجازه میدیم تو همه چی دخالت کنیم.