بعد یکسال و یک ماه و ۱۲ روز بلخره امشب جرعت کردم جای بخیه ها رو نگاه کنم🥲🥲
همیشه از بخیه وحشت داشتم 🥺 حتی وقتی باردار بودم میگفتم هرکاری میکنم عواقبش مهم نیس فقط موقع زایمان بخیه نخورم😅🥲
اما چرخ فلک جوری چرخید که نفهمیدم چی شد چطور شد دخترم اومد و من بخیه خوردن رو قبول کردم 🥲🥲
یادمه حتی بعد زایمان که بچم بغلم بود دکترم گفتم تموم شد گفت آره فقط بخیه مونده الان بزنیم بری ریکاوری دقیقا بعد شنیدن بخیه بیهوش شدم دکترم می‌گفت زیر دستمون قلبت وایستاد و عجله ای بخیه زدیم و احیا کردیمت 🥲
تا چند ماه بعد زایمان هنوز قفسه سینم کبود بود بخاطر شوکی که بهم وارد کرده بودن تا احیا بشم🥲
خوب و بد گذشت اما من تا الان خودم رد بخیه رو نگاه نکرده بودم دست نزده بودم بهش همیشه به مامانم یا همسرم میگفتم نگاه میکردن😅
امشب دست زدم و نگاش کردم

ما خانوما چقدر قوی هستیم و خودمون رو دست کم میگیریم 🥲
میگن مادرایی که پسر دار هستن خوشگل تر از مادرای دختر دار هستن میدونین چرا؟؟
چون مادرای دختر دار زیباییشون رو به عنوان هدیه تولد میدن به دختراشون مادرای پسر دار چشم دیدن این زیبایی رو به پسراشون میدن 😍🥺

خدا هیچ مادری رو بی پسر و هیچ مادری رو بی دختر نکنه 🤲
الهی هیچ بچه ای بی پدر و مادر نشه 🤲
الهی هیچ زن و مردی بی اولاد نباشن🤲
چقدر امشب احساساتی شدم خدایا همه انسان های که خلق کردی رو ناامید از درگاهت نکن🤲♥️

دوستای عزیزم سیزده بدر تون مبارک ♥️ غماتون بدر ♥️ شادیتون دائمی♥️

۶ پاسخ

عزیزممم 🥺😍الهی آمین
۱۳ شماهم مبارک ❤

منم از پایین بخیه خوردم😂😂😂😂هنوز خودم موفق نشدم ببینم چه شکلی شده علی ک راضیه😂

ای جانم ۱۳ ب در شما هم مبارک عزیزم
الهی آمین برای دعاهای قشنگت

الهی آمین😍😍

ولیییی من بچم پسره خیلی زشت شده بودم پره ورم و باد و زشتو🥴😂

اخییی عزیزم انشاالله همیشه نتنتون سالم باشه و غرق در خوشبختی
خواهر من ک دیگه جا بخیه هام محو شده کلی باید بگردم تا یه خط کمرنگ کوچولووو پیدا کنم

قربونت عزیزم انشالا توام سال خوبی داشته باشی کنار خانوادت ❤️❤️عجب حرفی زدی واقعا لایک داری👍😘

سوال های مرتبط

مامان قلب خونه مامان قلب خونه ۱۵ ماهگی
یادآوری خاطرات
پارسال این موقع پسرم تازه 28 روزه بود
چقدر روزهای سختی بود .خستگی و کم توانی بدنی خودم یک طرف ،حجم زیاد رسیدگی به کارهای بچه یک طرف ،کلا همه چیز بهم ریخته بود انگار .
پسرم نسبتا آروم بود .اما دیر خوابیدن شب و کلا همه چیزهایی که تو بچه داری تایم آدم رو میگیره من رو حسابی شوکه کرده بود . تو خونه موندن و کارهای تکراری کردن از همه بدتر بود آخه من تا قبل دنیا آمدن بچه خیلی از تایمم با کارکردن و بیرون رفتن پر میشد .ده سال اینطور گذشته بود و حالا همه چیز تغییر کرده بود . تصور کن از بچه دار شدن فقط همین بود که بچه داشته باشی و مادر بشی ،هیچ تصوری از مادری کردن نداشتم .
که چقدر باید از خودم بگذزم
افسردگی بدی گرفته بودم . همه روزم با اضطراب می‌گذشت .پرخاشگر و غمگین بودم .
اصلا دوست ندارم به اون روزها برگردم . تعجب میکردم که چرا شاد نیستم . انگاری عذاب وجدان داشتم .بیش از سه ماه طول کشید تا کم کم شرایط بهتر شد . من کمکی هم داشتم مادرشوهر و همسرم و مامان خودم در حد امکان کمکم میکردن .اما انکار از اینکه با بچه کل روز تنها باشم و خودم کارهاش رو تنهایی کنم مضطرب میشدم .
تا اینکه شروع کردم لحظه به لحظه با خدا حرف زدن .تو تمام کارهای روزمره مثل یک همنشین باهاش حرف میزدم .خیلی آروم تر شدم .
الان پسرم عشق منه . درسته بازم خستگی هست کلافگی و چیزهای دیگه .اما با یک شیرین زبونی اش همه چیز فراموش میشه انگار شارژ مجدد میشه آدم .
ولی چرا همش تو فکر بچه دومم اما مضطربم .یعنی دوباره همه اون احساسات تکرار میشه
شماها چی ؟؟