پایین پیش بچه اولم باباش بالا رف ازش امضا گرفته بودن از بچم آزمایش نخاعی گرفته بودن از کمرش من وقتی اومدم بالا دیدم بچم دستو پاش خونی کمرشو چسب زدن من هیچی از این آزمایش نمیدونسم هرکس شنیدو خبر شد یجوری منو شوهرمو میترسوند شوهرمم بنده خدا چیزی سر در نمی آورد
کارم شده بود گریه و پرس و جو میگفتن چرا گذاشتین این آزمایشو بگیرن بچتون راه نمیره خیلی از چیزای دیگ که از دلم نمیاد بگمو تایپ کنم کارم گریه و دعا کردن بود از خدا گله میکردم همه این حال خرابیام روبچم تاثیر میزاشت بچم پاهاش می آورد بالا میلرزید من تو دلم میگفتم حتما بخاطر اون آزمایش لعنتی هس هردکتری میگفتن خوبه من بچمو میبردمو ازش سوال میکردم افسردگی گرفتم داغون شدم اصن چیزی از نوزاد بودنشو نفهمیدم شب و روزم شده بود گریه تا اینکه بچم 4ماهش شد من یدفع به خودم اومدم گفتم اینکارام روبچم تاثیر میزاره من باید آروم بشم بیخیال بشم همه تلاشمو کردم تا فکرای مثبت کنم دقیقا چن روزی بعد از اینکه فکرای منفی کنار گذاشتم دیدم خداروشکر دیگ بچم دیگ پاهاشو نمی لرزونه
هرکس بچمو بغل میکرد میگف خیلی شله من از پیششون میرفتم گریه میکردم خلاصه هرکسی یچی میگف
الان خدارو هزار مرتبه شکر بچم خیلیم خوبه سالمه چیزیش نیس
میخوام اینو بهت بگم نبه حرف بقیه توجه کن ن امیدتو از دست بده خدا هرچی برات بخواد همون میشه ذوق بچت بکن همه کارا به موقع خودش انجام میده
فکر منفی نکن واقعاواقعا واقعا روبچه تاثیر میزارع من تجربش داشتم
اینجا جاش نیس ولی برات تعریف میکنم
من وقتی حامله بودم بااینکه بچه دومم بود همش استرس داشتم همش میگفتم حتماً بچم یه چیزیش هس همش فکرای منفی میکردم استرس داشتم واقعا اینا تاثیر گذاش بچم دنیا اومد فقط همو موقع نشونم دادن اونم اصن حال خودم نبودم درس ندیدمش از همونجا بردنش گفتن میاریم نیوردن بستری کردن nicخودمم سزارین کرده بودم بستری بودم میگفتن باید مرخص شی بری حموم دیگ بیای پیش بچت بقیه بچشون پیششون بود بچه شیر میدادن منم گریه میکردم فکرای بد میکردم بعضی از هم اتاقیام بچشون با بچه من بستری شد سه روزه مرخص شد منم بعد دوروز تازه رفتم بچمو دیدم شیرش دادم بچه منو گفتن عفونتش بیشتر شده دوباره نگهش داشتن هر سه روز یبار داروی جدید شروع میکردن هرروز آزمایش کارم شده بود گریه تا اینکه 7روز شد هرروز بجای اینکه کمتر بشه عفونتش بیشتر میشد من داغون بودم دکترش گف چون عفونتش طولانی شده باید چنتا آزمایش بگیریم گفتن باید باباش بیادمنم زنگ زدم باباش اومد بچه اولم همراهش بود نمیزاشتن داخل من رفتم
تازه ۸ماهشه یاد میگره دیگه
دختر منم اینجوریه پاهاشو جمع میکنه انگار زمین خار داره😅
چقد گیر میدی به بچت😀
خب پسر منم اینطوره
خب زوده هنوزعزیزم
بزارش تو رورویک تا یاد بگیره پاهاش زمین بزاره گلم
خب بچه با بچه فرق میکنه شاید این دیر تر بخاد وابسته یا راه بره🖖
عزیزم نگران نباش دخترمن تازه امروز مستقل وایساد
پسر منم🤧
روزانه پیام مشاور، متناسب با سن کودکتون دریافت کنین.
سوالاتتون رو از مامانای با تجربه بپرسین.
با بازیهایی که به رشد هوش و خلاقیت فرزندتون کمک میکنه آشنا بشین.