۱۸ پاسخ

درسته دردای وحشتناکی داشتم ولی لحظه ای که بچه رو میزارن بغلت بهترین لحظه دنیاست🥹🌱✨️

سه بار زایمان کردم
هر بار از استرس مردم و زنده شدم
مدام نگران بودم که برای بچه هام مشکلی پیش نیاد حین زایمان
ولی وقتی میزارن بغلت انگار اون لحظه خوشبختترین آدم روی کره زمینی😍

خیلییی طول کشید
بدون درد رفتم امپول فشارم تاثیر نداشت روم
دهنم سرویس شد تا به دنیا اومد
ولی به دنیا اومد خیلی شیرین بود خیلییی
لحظه ای که به دنیا اومد جیش کرد رو دکترم🤣
با اون چشماش منو نگاه میکرد
گریه میکرد
آخ مادر فدات بشم من😭😭😭😍

حالم غیر قابل وصف بود بهم آمپول فشار زدن دردم وحشتناک بود تا لحظه ای ک ب دنیا بیاد مدام فریاد میزدم آنقدر درد داشتم ک حتی نفس نمی‌کشیدم فقط داد میزدم
همه میومدن اتاقم چهارتا حرف بارم میکردن ک چرا انقد داد میزنم حتی دکترم تا اومد تو اتاق با لحنی بدی گفت خودش بلده زایمان کنه و روشو برگردوند رفت
بچمم ک ب دنیا اومد دو هفته ان ای سی یو رفت و من دست خالی بدون بچم برگشتم خونه ب همه گفتم برام گل نخرید هروقت بچم مرخص شد گل بخرید با اون برم خونه چقدر بدنش زیر انژیوکت سوراخ سوراخ شد ب حدی جیغ زده بود ک نافش زده بود بیرون
باورم نمیشد مرخص بشه چه روزای بدی رو گذروندم چقد دلم میخواست مثل خیلیا سر موعد دردم بگیره با آمادگی برم برا زایمان خانواده پشت در منتظرم باشن و برام دعا کنن چقد دلم میخواست مثل خیلیا با دخترم مرخص شم همه با گل بیان ب استقبالمون ولی نشد
نمیخوام ب زایمانم فک کنم خدارو شکر ک دخترم سالمه و کنارمه خداروشکر💕

دلم اصلا برای زایمانم تنگ نمیشه🥲
فقط ۳۳ هفته ام بود ک برای نشتی کیسه اب رفتم بیمارستان تا معاینه بشم
بهم گفتن یکی دو هفته ای رو تحت مراقبتم تا کیسه ابم خالی نشه
ولی همون روز انقد معاینه ام کردن ک کیسه ابم ترکید
بچم وزنش همش ۱۴۰۰ بود
منی ک برای معاینه رفته بودم آمادگی زایمان نداشتم هیچکسم از خانوادم نمیدونست حتی من بیمارستانم فقط شوهرم و خواهرم می‌دونستن بیمارستانم اونام ک فک میکردن بستری ام و تحت مراقبت نمیدونستن قراره زایمان کنم
من توی ۳۳ هفته بارداری بچم با وزن ۱۴۰۰ ناگهانی گفتن ک باید زایمان کنی
استرس تمام جونمو گرفته بود من آمادگی زایمان نداشتم برا معاینه رفته بودم ترس و استرس داشت خفم میکرد میگفتم اگه بچم زنده نمونه چی؟
اون فقط ۳۳ هفته شه فقط ۱۴۰۰ وزنشه اون زنده نمیمونه😔

ببین منم دلم میخاد خیلی خوب بود

تصویر

چه سوال جالبی ..رفتم توی اون موقع و اتاق عمل..
سزارین خوبیش اینه چشم باز کنی بچت و میبینی بدون درد ..ولی بعدش ک نگم دیگه ..
منم بیهوش بودم و گوشام یه صدای نق نق ضعیفی رو می‌شنید ولی نمیتونستم چشم باز کنم ..یهو از حال میرفتم ..باز،صدای بچم میومد هر کار می‌کردم نمیتونستم چشم باز کنم .. بعد یه ساعت تلاش پرستار یهو دیدم بچمون آوردن ..من پسرم و بعددوتا دختر خدا بهم هدیه داد بعد ۱۶ سال اونم یهویی..خدایا شکرت ب خاطر این حس زیبای مادر شدن امیدوارم تمام چشم انتظار ها ب زودی خبر خوش بارداری رو بشنون

واس من خیلی سخت بود روز زایمانم صبح ساعت۷بود پاشدم میدونستم احساس می‌کردم ک روز زایمانمه از شب قبل کمی درد داشتم اما ب همسرم نگفتم صبح پاشدم حموم رفتن ساکمو جمع کردم و رفتم سمت بیمارستان تو تمام مراحل زایمانم همسرم پیشم بود من از درد کل ساعت رو گریه میکردم اونم از دلسوزی خیلی سخت و دلهره آور بود اما اون لحظه ای ک فرزندتو میذارن رو سینت دیگه همچی یادت میره انگار شدی یه آدم دیگه با آرزوهای جدید ی آدمی ک غربیه نیست و خودتی هی یادش بخیر واقعا ک زندگی ب دو دسته قبل و بعد زایمان تقسیم میشه با کلی تفاوت ها اما خداروشکر تنمون و فرزندمون سالم هست🥹💕

خاطره زایمان من خیلی تلخ و و حشتناکه کلا ازش یاد نمیکنم هر وقت یادم میاد قلبم برای اون همه سختی و مظلومیت خودم درد میاد 🥲امیدورام به سر کافرم نیاد همچین زجری

ولی وقتی برا اولین بار دیدیمش باورم نمیشد خیلی ناز بود

خیلی اذیت شدم وقتی اومدم تو بخش 😬😬

تازه به هوش اومده بودم
همش از پسرم سوال میکردم
قدش چقدر بود؟
خیلی ریزه؟
وزنش چقدر بود؟!
خیلی اندازش با بقیه نوزادا فرق میکنه؟!
یکم رد بخیه هام سوزش داشت
نگران بودم و دلم نمی‌خواست بخوابم...
مادر همسرم رفتن پی دکتر تا وضعیت پسرمو بپرسن...
گفتن اگ شرایط تنفسیش خوب باشه میارنش...
مضطرب بودم نگاهی به شکمم انداختم
خالیه خالی بود
خیلی کوچیک شده بود نبود پسرم کاملا حس میشد...
فکر میکردم :همین چند ساعت پیش که اومدم بیمارستان فکر نمی‌کردم قرار باشه شکمم خالی از تو بشه پسرم...
تو همین حال هوا صدای اونقَ یه نینی رو شنیدم که داشت نزدیک می‌شد و صدای پرستاری که سعی داشت آرومش کنه
یه نینی یکو هفتصدی با قد ۴۶ سانت و لباسهای کرم رنگ سایز یک که توشون گم شده بود...
بلند گفتم
این بچه ی منهههه؟!
پسر منننن؟!
زدم زیر گریه...
پرستار لپشو چسبوند روی لپم و گفت بگیر پسرتو🥹
آروم شد....
پرستار یادم داد چجوری شیرش بدممم
خدارو شکر کردم...
چون با اینکه ۳۴ هفته زایمان کرده بودم و سزارین شده بودم با اولین مک زدن پسرم صدای قورت دادنش هم اومد...
شروع تغذیه پسر از جانِ مادر....
من به قربانش الان در ناز ترین حالت ممکن کنارم خوابیده و ممنونم از خدا که لذت داشتنش رو ازم محروم نکرد🤲🏻🌱

یادمه پرده کشیدن جلوم
منم یواش آواز میخوندم و اشکام میرخت یکم بعدشم شروع کردم به دعا کردن برا هر کسی که تو ذهنم میومد آخه شنيده بودم دعا سر زایمان اجابت میشه
خلاصه وقتی یه هل خوردم و صدای گریه بچنو شنیدم یه حالی شدم
با اون بدن خونی آوردنش از یه گوشه نشونم دادن و منم که حالا مادر شده بود با ذوق و گریه بلند گفتم گریه نکن مامان دورت بگردم:)))
و شروع کردم قربون صدقه رفتنش
حالا دکتر و پرستارا در حال بخیه زدن بودن فکر کنم که یهو دکتر گفت خانم آروم باش دارم عمل میکنما اعصاب یخدی😅

خاطره ی من از شبی که میرفتم بیمارستان
آدرس بیمارستان رو زدم بلد ،بعد ما رو برد ۱کوچه سربالایی شدیییییید و تنگ.وسط کوچه گفت شما به مقصد رسیدید،شوهرم گفت فکر کنم آورده دم در خونه ماما،دیگ تا بیمارستان نری،😂😂😂😂

هیییس سکوت کن ک من دارم خودنگهداری میکنم😂
انقد دلم برا دوران بارداری و کلن پروسه زایمان و اینا تنگ شده که نگووووووو، واقعا دلم میخاد برگردم ب اون زمان

وای دوس دارم برگردم اون شبی که درد زایمان گرفت منو🥹 دکتر بهم گفته بود ۲۷ شهریور دیگه بیا بیمارستان اگه دردت نگرفت چون دیگه ۴۰ هفتت پره با آمپول فشار زایمان میکنی منم همه کارامو کردم آماده آماده بودم رفتم دوش بگیرم وقتی تموم شد یهو درد شدید گرفتم اینقدددددد خوشحال بودم که دیگه آمپول فشار نیازی نیست
تا صبح روز ۲۷ شهریور درد کشیدم نرفتم بیمارستان چون گفته بود ۸صبح شیفتمه
۸ رفتم تا ۹ معاینه و...
ساعت ۱۱ ظهر هدیه من دنیا اومد...
رو ابرا بودم....
وای دلم خواست دومی رو بیارمممم😭😭😫😫

نه من دوست ندارم برگردم اون روز

منم خیلی دلم تنگ شده دوس دارم دوباره برگردم ب اون روز 🥲

سوال های مرتبط

مامان لیام 👶🏻 مامان لیام 👶🏻 ۹ ماهگی
مامان حلما مامان حلما ۹ ماهگی