اولین قطره از یه تصمیم تازه...

امشب یه تجربه‌ی جدید داشتم... یه جورایی یه قدم تازه توی مامان بودنم برداشتم.

برای اولین بار به آریای کوچولوم شیرخشک دادم.
پسر نازنینم تا شش روز دیگه میشه دو ماهه و تا الان فقط شیر خودمو خورده بود.
ولی حس کردم وقتشه یه بار امتحان کنم. شاید وقتایی پیش بیاد که بخوام چند ساعتی بذارمش پیش مامانم یا مادرشوهرم، و خب اون موقع خیالم راحت‌تره اگه شیر دیگه‌ای هم بخوره.

ولی وای... امشب دلم پُر از حس‌های جورواجور بود.
یه طرف ذهنم می‌گفت «اگه شیر خشک اذیتش کنه چی؟»
یه طرف دیگه‌م نگران بود که «نکنه دیگه شیر خودمو نخواد؟»
یه دلشوره‌ی خاصی داشتم که فقط یه مامان می‌تونه درکش کنه...

هی حالت‌هاشو چک می‌کردم، مدفوعشو، صورتشو، حتی خوابیدنشو...
انگار داشتم به یه ماجراجویی تازه وارد می‌شدم!
یه جور حس عجیبی بود... هم حس رهایی و آسودگی داشتم، هم یه کوچولو عذاب وجدان.

الان با خودم فکر می‌کنم، واقعاً همه‌ی مامانا اولین بار که شیر خشک دادن همینطوری بودن؟
انگار یه دل کندن کوچولو از یه چیزی که فقط بین من و پسرم بود...
ولی خب، تهِ دلم می‌دونم هر کاری که از سرِ عشق و مراقبته، درسته.
مامان بودن یعنی هر روز یه تصمیم جدید، با یه دنیای احساس قشنگ و گاهی سخت.

دوست دارم بدونم شماها چی حس کردین اون دفعه‌ی اول؟
من تنها نیستم، نه؟

تصویر
۱۰ پاسخ

وااای منم به زور سینه مو میگیره حالم از خودم بهم میخوره که نمیتونم بهش شیر بدم
حسرتش رو دلمه😭😭😭

یه چیز بگم ناراحت نشوهاا حسمه.متنات خیلی شبیه چت جی بی تیه حتی جواب کامنتا
درست فهمیدم؟🥺😂

ماهان از وقتی دنیا اومد سینه من و نگرفت و مجبور شدم بهش شیرخشک بدم اما خب همش شیر خودم و میدوشیدم بهش میدادم چند روز اول بخاطر این مسئله افسردگی گرفتم و همش گریه میکردم اما از یه جایی دیدم خب وقتی سینه من و نمیگیره و من همه تلاشم و کردم و نشده پس راهی جز این نیست که شیرخشک بخوره…
دل و زدم به دریا و خودم و نسبت به حرف های بقیه بیتفاوت کردم🥲
هنوزم گاهی حالم بدمیشه از اینکه نمیتونم بهش سینه خودم و بدم اما خب قبول کردم که نمیشه کاری کرد…
چقدر مادر بودن سخت و شیرینه🥲

من از ۲۰ روزگی ب بعد شیر خشک دادم و الان فقط شیرخشک میخوره.
خیلی راضیم. شیرم کم شده بود. گرسنش میشد.

اخ عزیزم چند ماه پیشم رو جلوی چشمم آوردی. وقتی سینه ام رو فشار میدادیم و میدیدم به زور یه قطره میاد. از همون لحظه تا زمانی که برن شیر خشک بخرن و بیارن و پسرم بخوره در حال گریه بودم. روز اول کلا در حال گریه بودم. بعد که دیدم پسرم سیر میشه. دیگه گریه نمیکنه. خوب میخوابه و در کل حالش بهتره متوجه شدم که نباید عذاب وجدان داشته باشم. چون الان حال بچم بهتره

من از اول بچم سینه نگرفت حسرتش به دلم موند که خودم شیر ندادم و هر روز از اینکه بهش شیرخشک میدم عذاب وجدان دارم🥲🥲

من شیرم کم بود و شیر خشک دادم و در نهایت شیر خشکی شد اولش خیلی ناراحت بودم و عذاب وجدان داشتم ولی الان همین ک میبینم سیر میشه و ارومه منم خوشحالمممم

من ک از روزای اول ک دنیا اومد دارم در کنار شیر خودم بهش شیر خشک میدم و هر بار ک شیشه رو دستم میگیرم میگم خدایا نکنه چند وقت دیگه شیر خودمو پس بزنع خیلی نگرانم

من اولین باری ک تصمیم گرفتیم شیر خشک بدم واس این بود ک شیرم آریا رو سیر نکرد و کلی گریه کرد واس همین رفتیم شیر خشک خریدیم و کلی گریه کردم ک آیا من کافی نیستم🥲🥲 بعدشم تا وقتی میدیدم شیرم سیرش نمیکنه شیر خشک میدادم و وقتی میرفتم بیرون و آریا رو پیش مامانم تنها میذاشتم شیر خشک بود و خیالم راحت بود..
ولی جدیدا خداروشکر شیرم بهتر شده دیگ سیر میشه با شیر خودم و فقد وقتایی ک تنهاش میذارم شیر خشک میدم

من حوشحالم بودم و هستم چون شیرم آخر شب کم میشه
روزی یه شیشه میدم بهش پشیمون هم نیستم چون تو شیر خشک همه ویتامین هست به شیر مادر نمیرسه ولی خب...

سوال های مرتبط

مامان آریا 👶🏻🩵 مامان آریا 👶🏻🩵 ۲ ماهگی
سلام از مامانی که چند روزه سرما خورده و اومده یکم غر بزنه🫠🥴

همون مامانی که همیشه سعی می‌کنه قوی باشه، همه چی رو جمع‌وجور کنه و نذاره چیزی رو بچه‌اش تأثیر بذاره... ولی خب این چند روزه حسابی وا دادم.
از شانس خوبم، درست وقتی که خودم با گلوی گرفته و بینی کیپ‌شده داشتم جون می‌دادم، آریای کوچولوم که هم سرما خورد. انگار قرار گذاشتیم با هم مریض بشیم، فقط فرقش اینه که اون حرف نمی‌زنه و فقط با بی‌قراری‌هاش داد میزنه "مامان حالم خوب نیست!"

چند شبه که نخوابیدیم، نه من، نه آریا. خوابمون قاطی روز شده، روزمون قاطی شب... من یه مامانِ نیمه‌جونم که دیگه نمی‌دونه داره شیر می‌ده یا داره چایی می‌خوره!

آریا هی بغل می‌خواد، هی ناله می‌کنه، بدنش داغه ولی نه اون تبِ خطرناک، یه گرمایی که دلمو می‌لرزونه... اونقدری که بغض می‌کنم و فقط می‌گم: "خدایا فقط خوب بشه، فقط بخنده، همین."

هی می‌خوام قوی باشم، ولی خب آدمم... منم خسته‌م، گلو درد دارم، جون تو تنم نیست... ولی خب آریا منو داره.
و منم شما رو دارم، یه عالمه مامان که درد دل‌هامو می‌فهمید، که می‌دونید گاهی فقط یه "می‌فهممت" چقدر می‌تونه حال آدمو بهتر کنه.

پس اومدم بنویسم، شاید یه کم سبک شم، شاید شما هم از تجربه‌تون بگید، شاید با هم یکم دلامون آروم بگیره.🥲