بماند به یادگار از یک سالگی درسا کوچولوی ما💗🫠
.
باورم نمیشه یک سال گذشت
برگشتم تاپیک هایی که زده بودم خوندم و با تک تکشون هم اشک ریختم و هم لبخند زدم
چقد حرص میخوردم چقدر حسرت میخوردم که ای خدا کی این بچه بزرگ میشه کی گردن میگیره کی چهار دست و پا میره اووووو کی بشه راه بره🥲🥲
فکر که میکنم خیلی سخت گذشته چون درسا کلا بچه سازگار و آرومی نیست ، از گچ گرفتن پاهاش تو چهار روزگی بگیر تا دررفتگی لگن و رفلاکس و الرژی و اعتصاب شیر و غذانخوردن و دندون درآوردنای خیلی سخت و بهونه گرفتنای مداوم و خواب بد و تشنج کردنش و دارو پشت دارو و ... مشکلات روحی و جسمی خودم ...و قشنگ حس میکنم تو این یکسال ده سال پیر شدم اما همزمان حس میکنم مثل یه خواب بوده و درعرض یه چرت کوتاه گذشته این دوران....🥲
خیال میکردم هرچی بزرگ تر بشه راحت تر میشم البته که زهی خیال باطل اما خب خوشحالم که روزها میگذرن و امشب برای خودم مینویسم: دیدی از پسش براومدی؟ دیدی آدم ضعیفی نبودی؟
تو یک مادری و مادرا نه همه اما اکثرشون مقدسن🙂
.
من به فدای اون قد و بالات بشم جان مادر💗

تصویر
۱۵ پاسخ

چه تم قشنگی چه لباس قشنگی،تولد دختر گلت مبارک

مبارکش باشه چه تم قشنگی

تولدش مبارک عزیزم.

با متنت بغض کردم چرا😭🫂من آی وی اف کردم و خیلی سختی کشیدم اما خداروشکر😭😭😭😭😭😭الحمدلله رب العالمین
الانم دارم گریه میکنم توی شهر غریب تک و تنها فقط خدا و همسرمو دارم و الانم سه تاییمون ویروس گرفتیم و افتاده ایم کف خونه...
امیدوارم خدا بهمون توان مضاعف بده بتونیم به بچه هامون که امانت خدا هستن خوب رسیدگی کنیم🍀🌹

بی زحمت از لباسشم عکس بدین ممنونت میشم

سلام عزیزم از دور تر عکس نگرفتی ببینم بادکنکارو چطور وصل کردی

چه خوشگل شده کلی مبارکش باشه عزیزم ❤️🥰🥰🥰

خداروشکرر تنتون سالم🥹💋
چ قشنگ گفتی....🫠

الهی عزیزم خدا قوت بهت مادر نمونه.تولدش مبارکا ایشالا

تولد بچه هارو باید به مادراشون تبریک گفت که سال به سال از عمر خودشون میزارن رو جوونی و طراوت و سلامت بچه هاشون❤
ایشالا همیشه سلامتی و شادی بینتون برقرار باشه😍

عزیزم اگه اشکالی نداره چرا پاش گچ گرفتین یا دررفتگی لگن؟

تولدش مبارکا باشه 🌺

تولدش مبارک و پرتکرار

ایجونم واقعا خیلی زود میگذره انشالله تنش همیشه سلامت و همیشه موفقیت هاشو جشن بگیرین🥺🩷

تولدش مبارک عمرش بلند لبش همیشه خندون

سوال های مرتبط

مامان علی جون مامان علی جون ۱۵ ماهگی
علی جان دلم، اولین تولدت مبارک عمر مادر...🎂❤️🎂❤️🎂
پسرکم باورم نمیشه که یکسال گذشته...
یکسال از اولین لحظه ای که صدای گریه ات رو شنیدم،اون لحظه ای که دنیا ایستاد و تو شدی همه زندگیم
علی جانم❤️تو فقط یه بچه نیستی...
تو دلیلی هستی برای نفس کشیدنم،برای بیدار شدن،برای ادامه دادن...
با اومدت قلب من شکل تازه گرفت
پر شد از چیزی که هیچ وقت با هیچ کلمه ای نمیتونم تعریفش کنم،یه عشق خالص،یه وابستگی بی مرز،یه آرامش عجیب که فقط و فقط وقتی توی بغلمی میتونم حسش کنم.
یکسال پر از لحظه هایی بود که با اشکم با لبخند قاطی شد...
وقتی اولین بار خندیدی،وقتی اولین بار بهم نگاه کردی،وقتی اولین بار دستت رو دور انگشتم حلقه کردی...
تو بزرگ شدی جان دلم ولی منم با تو بزرگ تر شدم ،قوی تر شدم،عاشق تر شدم...
نمیدونی هر شب قبل خواب چقدر میبوسمت و تو به این کار عادت کردی و با بوسه های من خوابت میبره،چقدر بعد خواب نگات میکنم و از خدا تشکر میکنم که تو رو بهم داد...
که صدای نفس هات شد امن ترین موسیقی شبهام...
که بوی تنت شده آرامبخش تمام خستگیهام...
علی کوچولوی من❤️
امروزم تولد توئه🎂
اما انگار هدیش رو من گرفتم
خودت رو،وجود نازنینت رو،عشقی که تا همیشه توی قلبمه
تولدت مبارک پاره تنم😍
هر سال،هر روز،هر لحظه بیشتر از قبل عاشقت میشم و دوست دارم

بمونه به یادگار با یک روز تاخیر
چون من و علی جانم دیروز سخت مریض بودیم و امروز بهتریم
خداروشکر
مامان قلب خونه مامان قلب خونه ۱ سالگی
یادآوری خاطرات
پارسال این موقع پسرم تازه 28 روزه بود
چقدر روزهای سختی بود .خستگی و کم توانی بدنی خودم یک طرف ،حجم زیاد رسیدگی به کارهای بچه یک طرف ،کلا همه چیز بهم ریخته بود انگار .
پسرم نسبتا آروم بود .اما دیر خوابیدن شب و کلا همه چیزهایی که تو بچه داری تایم آدم رو میگیره من رو حسابی شوکه کرده بود . تو خونه موندن و کارهای تکراری کردن از همه بدتر بود آخه من تا قبل دنیا آمدن بچه خیلی از تایمم با کارکردن و بیرون رفتن پر میشد .ده سال اینطور گذشته بود و حالا همه چیز تغییر کرده بود . تصور کن از بچه دار شدن فقط همین بود که بچه داشته باشی و مادر بشی ،هیچ تصوری از مادری کردن نداشتم .
که چقدر باید از خودم بگذزم
افسردگی بدی گرفته بودم . همه روزم با اضطراب می‌گذشت .پرخاشگر و غمگین بودم .
اصلا دوست ندارم به اون روزها برگردم . تعجب میکردم که چرا شاد نیستم . انگاری عذاب وجدان داشتم .بیش از سه ماه طول کشید تا کم کم شرایط بهتر شد . من کمکی هم داشتم مادرشوهر و همسرم و مامان خودم در حد امکان کمکم میکردن .اما انکار از اینکه با بچه کل روز تنها باشم و خودم کارهاش رو تنهایی کنم مضطرب میشدم .
تا اینکه شروع کردم لحظه به لحظه با خدا حرف زدن .تو تمام کارهای روزمره مثل یک همنشین باهاش حرف میزدم .خیلی آروم تر شدم .
الان پسرم عشق منه . درسته بازم خستگی هست کلافگی و چیزهای دیگه .اما با یک شیرین زبونی اش همه چیز فراموش میشه انگار شارژ مجدد میشه آدم .
ولی چرا همش تو فکر بچه دومم اما مضطربم .یعنی دوباره همه اون احساسات تکرار میشه
شماها چی ؟؟