سوال های مرتبط

مامان آلما🍎 مامان آلما🍎 ۱۲ ماهگی
۲۳ روز دیگ تولد یکسالگی دخترمه.
طی این مدت ک گذشت یعنی ۱۱ ماه ۸ روز'' شب بیداری کشیدم. درد زایمانو با بند بند وجودم کشیدم چون بهم شیاف نمیزاشتن و من دردو با اعماق وجودم حس کردم. سردرد های وحشتناک بخاطر عوارض امپول بی حسی اومد سراغم ک بدترین شبای عمرم بود.... تجربه اولم بود.مادرم سرکار بود خواهرم دانشجو و ۹۰ درصد کارا باخودم بود و هست. افسردگی بعد زایمان شدید گرفتم. هیکلم بهم ریخت. ۲۸ کیلو یا ۳۰ کیلو اضافه وزن گرفتم...ریزش موی شدید گرفتم...
و چندتا اتفاق بد افتاد ک ب کل افسردگیمو از ۸۰ درصد رسوند ب ۱۰۰ درصد و واقعا سخت گذشت انقدری سخت ک میگفتم این شب صبح نمیشه.انقدر سخت'' که دلم مرگ میخاست.
اما تمام این سختی ها می ارزید ب خندهای ۵ ماهگیش که انقدر شیرین بود خندهاش میخاستم زمان متوقف بشه' می ارزید ب تلاش های مکررش برای ۴ دست پا رفتنش توی استانه ۱۰ ماهگیش' می ارزید ب لوس کردنش با خم کردن گردنش برای ما. می ارزید ب دس دسی کردنش با اون دستای کوچولوش' به غذا خوردنش به شیشه شیر گرفتنش با اون دستای کوچیکش. ب نشستنش توی ۵ ماهگی به ماما گفتنش به دد گفتنش...به اینکه وقتی اسمشو صدا میکنی برمیگرده نگات میکنه. ب اینکه بهش میگی بیا بغلم دستاشو باز میکنه یعنی بغلم کن....ب تمام سختی هایی ک کشیدم می ارزید...الان ک اینارو مینویسم چشمام پر شده...
خدایا شکرت که منو بعد کلی ناامیدی' مادر کردی. خدایا شکرت بخاطر وجودش...خودت مراقب دخترم باش' نفس من و باباش به نفس های دخترم گرمه...خودت پشت پناهش باش.تو ب من فرشتتو دادی تو ب من قرص ماه دادی خدایا که هرکی میدید و میبینه' محالِ ماشالا نگه🧿 محالِ برم و میرم جایی نگن خانم یه لحظه وایستا بچتو ببینیم میشه عکس بندازیم؟ میشه بوسش کنیم یا میشه دستاشو بگیریم...
مامان عطیه سادات مامان عطیه سادات ۱۴ ماهگی
دیروز مامانم با دختر داداشم که ۷ سالشه اومده بودن خونه من بعدازظهر دخترمو گذاشتم پیشه اینا به دختر داداشم گفتم یه دقه باهاش بازی کن من حموم برم جلوشون اجرک گذاشته بودم داشتن بازی میکردن مامانمم همونجا بود مامانم گف توبرو ماهستیم اقا رفتم حموم ۱۰ دقیقه نگذشته بود صدای جیغ و گریه دخترم اومد دختر داداشم پاشده سطلی که اجرکا داخلشه رو سرش کرده بعد سطل افتاده روی سره دختره من وای پیشونی دخترم باد کرده بود قرمز شده بود کبود شده بود به چه حالی از حموم اومدم بیرون دخترمو بغل کردم یخ گداشتم رو سرش وازلین کردم خیلی گریه کرد بعد اب دادم شیر دادم خوابید خیلی ناراحت شدم دخترم اصلا الکی گریه نمیکنه حتی زمین میوفته گریه نمیکنه اما این سطل خیلی محکم خورده بود توسرش که اینجوری جیغ میزد و هق هق گریه میکرد حلا مامانم برگشته میگه تو نرگسو دختر داداشم اسمش نرگسه دعوا نکن گفتم مامان بذار حداقل متوجه بشه چه اشتباهی کرده الان اگر سطل میخورد تو ملاجه بچه سرش میشکست من چه خاکی توسرم میکردم‌ دیشب رفتن خونشون بعد داداشم دعواش کرده اما عمه و عموهاش پشتیبانیشو کردن چیزی نگفتن بهش گفتن چیزی نشده هیچی نشده
من خیلی ناراحت شده میخاستم برا دخترم تولد بگیرم مامانم اینارو دعوت کنم بااین کارشون اصلا دعوتشون نمیکنم حتی به نرگس نمیگن که کارت اشتباه بوده دیشب شوهرم خسته بود دیرازسره کار اومد بعدم رفتیم بازار روز نفهمید دخترم سرش چی شده منم نگفتم وگرنه اول منو جرم میداد که چرا مواظبه بچه نبودی