۴ پاسخ

خندم گرفت یاد یک بچه ای افتادم شیش سالش بود گفت مامان بابام من تو اتاقم فکر میکنن خوابم میرن همو بوس بوسی میکنن🤣🤣🤣🤣🤣🤣

من به صورت بازی بهش یاد دادم و توی مهمونی بازی با عروسکاش بهش یاد دادم و گفتم اتفاقاتی که تو خونه ی ما هس رازهایی که باید بین خودمون بمونه و مسلما توضیحات اضافه تر زیاد دیگ ای دادم تا اینو فهمیده و دیگ به کسی نمیگه.

هیچ بکن نکن
من دیگه بیخیالش شدم هیچ چیز سالمی ندارم خونه زندکی تمیز ندارم

فک پکنم از فضولی باشه
من بیشتر خوشحالم میشم خوردنی میشن اخه تعریف کردنی
اونروز پریده بود شکم بابام،اومده بود تو خونه میگفت به باباش

سوال های مرتبط

مامان محمد مامان محمد ۲ سالگی
مامانا من ی مدته پسرم وحشتناک از همچی میترسه.
قبلنا میرفتیم خونه عمش عموش یا خالش مشکلی نداشت.
الان همش میگه بمونیم خونه نریم اونجا.تاحالا هرجا رفته با خودم بوده بدون خودم جایی نمیره که بگم مثلا کسی اونو ترسوندع یا چی.
مثلا میگه خونه عمه نریم از صندلیشون میترسم.
ی صندلی غذاخوری که ی گوشه افتاده و هیچ استفاده ای هم ازش نمیشه.
یا ایکه خونه عمو نریم از لباسشویی میترسم در صورتی که لباسشویشون مث مال خودمونه و مشکلی نداره.یا از صب که بیدارمیشه گوشاشو تیززز میکنه با کووووچکترین صدا میپرع میگع ترسیدم صدای چیه.
ذیشب رفتیم فروشگاع ی گل بلند مصنوعی دید چنان جیغ زد و از ترس لرزید کع صاب مغازه جا خورد.یا ی جا دیگع رفتیم میگه من از پنکه میترسم.تو گوشیم عکس داییمو دیدع میگه من میترسم دایی میخواد بیاد منو بخوره.
میریم بیرون گریه میکنه زود برگردیم خونه
میایم خونه همش ی گوشه نشسته یا تلویزیون میخواد یا گوشی
اصلا سمت اسباب بازی نمیره
همش میگع توهم بیا کنارم بشین
واقعا نمیدونم باید چیکارکنم
خیلی دل نگرانم