۹ پاسخ

این حسو همه بعد زایمان یه مدت دارن اوکی میشی کم کم

تا یکماه چهل روز این فکرارو میکنی بعد عادت میکنی ناشکری نکن من دخترمو با هیچی تو دنیا عوض نمیکنم

اینجوری نگو گلم ناشکری نکن میلیون ها آدم آرزو دارن بچه داشتن .قرار نیست هم دور بشید اتفاقا جمع تون سه نفره شده و قشنگتر .لذت ببرید

عزیزم همه اولش این حسو دارن چون بچه داری مخصوصا اولی واقعن سخته
یکم احساس پشیمونی میکنن
اما من از وقتی دخترم دنیا اومده اصلا دوری شوهرم و زیاد حس نمیکنم😂

من دقیقا حس شما و داشتم از ماه هشتم بارداری شروع شد تبدیل به افسردگیم شد تا یه هفته پیش خوب شدم البته همسرم بهم دلداری زیاد میداد و اینکه دنیای سه تایی و پذیرفتم تا زمانی که ناپذیریش برات قابل تحمل نیست درسته یه سری آزادی هاتون می‌ره اما یه شیرینی عجیبی جاش میاد صبر کن بزار بشه یکماه سختی هات کمتر میشه حست برمیگرده

واقعا دیگه اون روزهای دوتایی، بدون دغدغه بودنا، اینا برنمیگرده..
ما هم گاهی دلمون برای اون روزامون تنگ میشه
ولی انقدر بچه شیرینه که پشیمون نمیشی ازش
حالا رو نبین هنوز جا نیفتاده براتون، کم کم حل میشه وجودش توی خونواده

منم همسن شما بودم بچه اولم رو آوردم ۳ سال بعد ازدواج الان میگم اون سه سال و چطوری بدون پسرم گذروندم کاش همون سال اول می‌آمد تو بغلم
حس شما الان طبیعیه باگذر زمان متوجه میشی من چی میگم

عزیزم اصلا این حس رو نگیر اصلا
شما خودتـون باید تعیین کنید رابطتـون چطور پیش بره ن نوزاد
اوایل ک بچه نیاز ب مراقبت بیشتر داره رسیدگی بیشتره اما از آب و گل ک در اومد شما هم باید تفریحات و خلوت دو نفره اتون رو همچنان داشته باشید اون بچه هم عادت میکنه

الان چیکار کنیم خواهر جان 😂😂

سوال های مرتبط

مامان آدرین مامان آدرین ۲ ماهگی
امشب شدیدا دلم گرفته و کلی گریه کردم
دوران بارداری شوهرم هر بار بحث مون میشد فقط میگفت بچم بچم
همیشه نکرانیش بچه بود اگه هم بهم رسیدگی میکرد فقط بخاطر بچه بود
از روزی که دنیا اومده
همون روز اول تو بیمارستان همه توجهش به بچم بود اصلا سراغ من نمی آمد حتی نیومد بوسم کنه بغلم کنه که براش بچه آوردم تو این چند روز همش رو اعصابمه حتی منو نمیبرع خونه بابام میگه بچم آب به آب میشه
یه حرفایی مسخره میزنه من مادرم و این مدت ندیدم چون عمل شده و استراحت مطلقه
نیاز دارم مادرمو ببینم ولی این میگه نمیبرمت تا بچه بزرگ بشه
تو‌خونه اصلا بهم کمک نمیکنه خودم شب تا صبح بیدارم این تماما خوابه
به اطرافیانش اقوامش بیشتر از من اهمیت میده کارای اونا رو انجام میده ولی کنار من نیست
واقعا حالم بده
حسودی نمیکنم به بچم ولی دارم از این حس بی ارزش بودن متلاشی میشم
حتی سزارینی بودم دستمو نمی‌گرفت کمکم کنه واسه بلند شدن خودم دستمو به زمین می‌گرفتم و بلند میشدم حتی حمام رفتم پانسمانم باز کنم نیومد کمکم کنه در صورتی که حالم بد بود به زور ایستاده بودم تا اینکه خودم ازش خواستم بیاداینحوری از خودش نمی‌فهمه که باید کمک حالم باشه