۱۹ پاسخ

ریدن به کل خانواده شوهر و خودشون

کاش هیچ وقت ازدواجی در کار نبود

منم خیلی اوایل اذیت شدم از دست خانواده شوهر تیکه هاشون افسردگی بعد زایمان وقتی یاد حرفاشون میوفتم دلم میخواد زمین ذهن وا کنه من برم توش😐😐😂😂بچه قشنگ سینمو نمیگیره یدونه سینه رو میدادم شیرم زیاد ندارع بچه نمیخوره شیر خشک میدم بازم تیکه می‌شنوم ولی محل نمیکنم سینم کوچیکه پیش همه میگن خودش هنوز بچس بخاطر همین سینش کوچیکه وای حرفایی میزنن که آدم دق میدن هزارتا چرت و پرت دیگه

اینجا مامانای واقعی رو آدم میبینه
توی دنیای بیرون همه میگن روز زایمان چقدر قشنگه و بهترین روز زندگیه و بچه رو که میبینی عشق فواره میزنه تو دلت و فلان و بیسان
ولی روز زایمان واقعا سخت و پر استرس و پر از ترس و غصه ست
اولین باری که بچه رو میبینی ممکنه پشیمونم بشی و بگی خوب همه این مصیبتایی که کشیدم واسه این‌ بود؟!
بعد فکر کنی مادر بدی هم هستی
خداروشکر که از اون روزها سربلند عبور کردیم
دیگه باید نگاهمون به آینده باشه

منم اصلا دلم نمی خواد به اون روز ها برگردم
حالم بد میشه غریب و بی کس باردار بودم ویار وحشتناک تا 5 ماه داشتم یکی نبود بگه حالت چطوره در حالی که مادر شوهرم دیوار به دیوار خونم بود زایمانم کردم خیلی بهم سخت گذشت بگم کتاب میشه، خدا رو شکر بخیر گذشت🥲

اوف اوف گفتی منم دلم نمیخواد یک روز هم به عقب برگردم خیلی روزای بدی بود بچه من هنوزم کولیک داره اما حداقل از روزای پر از بحران عبور کردیم

وای من پسرم رفتnicu۷از اتاق عمل رفت حتی یه عکسم تو بیمارستان ندارم باهاش کیسه ابم ساعت یک نصفه شب پاره شد یعنی اصلا یادش میفتم اعصابم بهم میریزه اینهمه برنامه ریزی برای روز زایمان اخرش اینجوری همه اینا فدای سر پسرم که الان خداروشکر سالم وسلامت ولی خب تو ذهن من حس ناراحتی میاد خداروشکر با خانواده ها مشکل نداشتم

دقیقا منم مث شما کارم گریه بود از مادر شوهرم که با دخالت هاش بعد سه ماه اومد دیدنم

وای منم خیلی زجر کشیدم
دردسرهای زایمان و بی خوابی و دل درد و ممنوعیت غذایی خودم و کم خونی و مهمونی های زیااااااد و شروع جنگ😬😬😬😬
منم تا چند ماه افسردگی داشتم
نیستم برای خودم گریه میکرد
ب قول تو اصلا نمیتونم ب اون روزا فک‌کنم

و من هنوزم درگیر افسردگی هستم

چقدر میفهممت. چقدر زیاد درکت میکنم. روزهای سخت، تاریک و غمناک، پر از دخالت همممه . سر همه تو ممه های آدم، شیر خودتو بده، پستونک نده، زردیشو چکار کن و...
دلم میخواست تنها ولم کنن. فقط مامانمو میخواستم

آخ گفتیییی

واااییی منم اونموقع ها میگفتم دوتا میارم بعد زایمان انقد اذیتم کردن که میگم همین یکی بسمه

همه این مشکلات و داشتن هرکدوم به یه نحوی

بچم ۳۲ هفته اومد
موند بیمارستان
کهیر زدم
با بخیه ی پام مونده بود بیمارستان
برگشتیم حالا بعد مدت ها خونم بچم کرونا گرفت
بردیم کودکان
ی هفته اونجا موندیم
خودمم شدیدا سرما خوردم اونجا هم بدتر شدم‌سرد بود هوا از خونه زندگیمون دور ی هفته موندم اونجا
جلو چشام میخاستن رگ بگیرن پیدا نمیکردن آمپولو تو پوستش تکون میدادن شایییذ رگی پیدا بشه بچم کبود میشد از گریه
از اونا تموم شدیم از زندگیم افتادم افسرده شدم هیچ کسو دوست نداشتم تا دوماه خونم بودم🥺
زایمان منم سخت بود تا ده سانت طبیعی درد کشیدن گفتن بریچه باید بری سزارین

خدا رو شکر که گذشته،دیگه بهش فکر نکن
منم خیلی سخت گذروندم

گذشته رو صلوات آینده رو احتیاط
بازوت چرا شکسته بود

منم.

بازو چرا

سوال های مرتبط