مامان هانا مامان هانا ۳ سالگی
مامان 🦋سدنا🦋 مامان 🦋سدنا🦋 ۳ ماهگی
#درد_دل
نمیدونم چمه حالم گرفتس منودخترم توی اتاق تنهاییم شبایی که خوابم نمیبره همش به گذشته تا ایندم فکرمیکنم.اخه من دارم تقاص کدوم گناهموپس میدم.کی و کجا دل کدوم بنده ی خداروشکستم که توی زندگیم همش بایدچشام گریون و قلبم شکسته باشه.ازروزی که بدنیااومدم همش تودلم غصس.ازوقتی که یادم میادپدرومادرم درگیری داشتن چون پدرم اعتیادداشت ولی خداروشکروضع مالیمون خوب بود.مادرم بخاطراعتیادبابام مشکل اعصاب گرفته بودوارامبخش میخوردکارشون تاطلاق کشیده بودولی اینکارونکردن.عمم و مادربزرگم همش باخانوادمون چپ بودن هنوزم هستن..توگذشتم یکیوخیلی دوس داشتم وابستش بودم اما قسمت هم نبودیم.بعداز۳سال تصمیم گرفتیم همدیگه رو ول کنیم چون خانواده هامون راضی نبودن اونموقع من فقط۱۷سالم بود.بخاطرش عصب معده گرفتم و معدم خونریزی کرد رفتم ای سی یو باکلی نذر و نیاز هوش اومدم..بعدش دیگه اون زهرای سابق نشدم.زهرایی که شوخ طبع وپرانرژی بود.بعدش شدم یه دخترافسرده و عصبی که حوصله هیچکس و نداشتم فقط تاکلاس دهم سواد دارم و نتونستم دیپلم بگیرم حال روحیم داغون بود..که یکسال بعدش باسامان اشناشدم خدایاااا یعنی نگم ازش..بهش وابسته نشدم و گذشتموبراش تعریف کردم.سامان واسه اینکه خودش و بهم ثابت کنه اومدخواستگاریم۴باراومد تابابام راضی شد.حتی رورعقدمم شانس نداشتم مادربزرگم به دروغ گفته بودعمه کوچیکم فرارکرده گم شده که پدرم برای عقدم نیاد کلی گریه کردم و نذر کردم تا پدرم اومد محضر..دوره نامزدی خوبی داشتم سامان شکاک بود و به پسرای مجردفامیل شک داشت همش بهم میگفت سرسنگین باش با شک و تردیدش کنار اومدم اما....