مامان عرفان جونم مامان عرفان جونم ۲ سالگی
پارت ۳۵
خانواده سعید یکمی چشمشون ترسیده بود و کمتر اذیتش میکردن ولی سعید هرچی کار میکرد باباش و داداشاش براش خرج میتراشیدن و ازش تلکه میکردن، فاطمه میگفت نکن خودمونم زندگی میخوایم سعید گوشش بدهکار نبود، فاطمه ۶ماهه شد بچش و پسر باردار بود که سعید ذوق میکرد و خوشحال بود که زنش پسر بارداره انگار تاج و تختش وارث میخواست، سعید کم کم توجه میکرد که فاطمه همش با این وضع داره کارای همه رو میکنه و کسی دل سوز نیس، گفت دیگه نمیمونم خونه پیدا کردن و جدا شدن البته قهر نکردن، مامان مدام برا فاطمه چیزایی که دوست داشت میپخت خصوصا اش رشته، که ی روز شنیدیم پدرشوهرش گفت سعید خاک برسر مادر زنت تو اش رشته ها که مدام میاره خونت دعا ریخته که تو از ما جدا شدی، مامانی هم بغضش گرفت دیگه نبرد وقتایی که سعید نبود یواشکی ی کاسه میداد دم در بهش میداد و میگفت زود بخور نیاد ببینه، فاطمه تو ماه هشتم بود که عید شد و خانواده پدرشوهرش همیشه عیدا خیلی شلوغ بود، بخاطر طبیعت اونجا، اونا اونسال از زیر مهمونیا در رفتن و رفتن مسافرت جنوب، مهمونا هم بی فرهنگ اومدن خونه سعید بماند که چقدر بی پول بود و قرض میکرد برا پذیرایی، بزور نگهشون میداشت برا شام و ناهار و فاطمه دیگه نا نداشت، اخلاق سعید هم جوری بود اگه ما میرفتیم کمک انقد ایرادی بود و بد اخلاق که طاقت نمیوردیم و باهاش بحث میکردیم، اون سال عید فاطمه خیلی زجر کشید عین ۱۳روز مهمون داشت
مامان دوردونم مامان دوردونم هفته نوزدهم بارداری