مامان مهتا مامان مهتا ۸ ماهگی
مامان آرتین مامان آرتین ۷ ماهگی
maedeh maedeh قصد بارداری
مامان رمان نویس مامان رمان نویس ۳ سالگی
آتش❤️‍🔥 سادگیم 💔پارت 59
کشید سمت خودش و گفت ــ اره دوست دخترمه.. با تعجب نگاش کردم ــ عاطفه.. دروک... دورک عاطفه... ــ خوشبختم.. ولی اصلا اینو نمیفهمم که چی گفت الان... ــ تا جایی که میدونستم تو اهل این کارا نبودی جمیز... ــ حالا که میبنی... و منو کشید سمت پیست رقص.. با حیرت و تعجب گغتم ــ چیکار داری میکنی ولم کن... محکم نگهم داشت ــ صبر کن.. داره نگامون میکنه... ـــ چرا این حرف زدی هاا.. ــ بعدا حلش میکنم همینطور که منو گرفته بود و باخودش تکون میداد زیر لب گفت برقص دیگه چرا مثل چوب واستادی... با عصبانیت دندونامو بهم سابیدم.. زیر لب گفتم ــ چطور حلش میکنی... من پدرتو درمیارم صبر کن... چراقا خاموش شد و جفت جفت میرقصیدن... ماهم بینشون بودیم... ــ از نزدیکیه بیش از حد یک مرد به خودم اونم اینجوری واقعا برام غیر قابل تحمل بود... درحالیکه اروم اروم تکون میخوردیم... ناخودآگاه نگاهم کشیده شد سمت چشماش... چشماش چقدر قشنگ بود... نمیدونم چرا با دیدن چشماش قلبم دیوونه وار خودشو به سینم میکوبید... من چم شده... چرا با نگاه کردن به چشمای این مرد باید اینجوری بشم.. نه عاطفه اروم محکم باش... مگه یادت رفته قول دادی که نباید هیچ وقت عاشق هیچ مردی بشی با سرعت خودمو از بغلش کشیدم بیرون و رفتم سمت خدمه تا دستشویی رو بهم نشون بده بغض بدی توی گلوم بود... فوری رفتم دستشویی و درو پشت سرم بستم و دستامو گذاشتم روی دهنم تا مبدا صدای گریه ام رو کسی بشنوه... هق هق های ارومی میزدم... من چیکار کردم... خدای من...از دستشویی امدم بیرون که محکم برخورد کردم به کسی که اگه نگرفته بودتم... با مخ میرفتم زمین... دوباره چشمم تو اون چشمای جادویش خیره شد...
مامان یزدان یلدا مامان یزدان یلدا ۱ سالگی