آتش❤️‍🔥 سادگیم 💔پارت 59
کشید سمت خودش و گفت ــ اره دوست دخترمه.. با تعجب نگاش کردم ــ عاطفه.. دروک... دورک عاطفه... ــ خوشبختم.. ولی اصلا اینو نمیفهمم که چی گفت الان... ــ تا جایی که میدونستم تو اهل این کارا نبودی جمیز... ــ حالا که میبنی... و منو کشید سمت پیست رقص.. با حیرت و تعجب گغتم ــ چیکار داری میکنی ولم کن... محکم نگهم داشت ــ صبر کن.. داره نگامون میکنه... ـــ چرا این حرف زدی هاا.. ــ بعدا حلش میکنم همینطور که منو گرفته بود و باخودش تکون میداد زیر لب گفت برقص دیگه چرا مثل چوب واستادی... با عصبانیت دندونامو بهم سابیدم.. زیر لب گفتم ــ چطور حلش میکنی... من پدرتو درمیارم صبر کن... چراقا خاموش شد و جفت جفت میرقصیدن... ماهم بینشون بودیم... ــ از نزدیکیه بیش از حد یک مرد به خودم اونم اینجوری واقعا برام غیر قابل تحمل بود... درحالیکه اروم اروم تکون میخوردیم... ناخودآگاه نگاهم کشیده شد سمت چشماش... چشماش چقدر قشنگ بود... نمیدونم چرا با دیدن چشماش قلبم دیوونه وار خودشو به سینم میکوبید... من چم شده... چرا با نگاه کردن به چشمای این مرد باید اینجوری بشم.. نه عاطفه اروم محکم باش... مگه یادت رفته قول دادی که نباید هیچ وقت عاشق هیچ مردی بشی با سرعت خودمو از بغلش کشیدم بیرون و رفتم سمت خدمه تا دستشویی رو بهم نشون بده بغض بدی توی گلوم بود... فوری رفتم دستشویی و درو پشت سرم بستم و دستامو گذاشتم روی دهنم تا مبدا صدای گریه ام رو کسی بشنوه... هق هق های ارومی میزدم... من چیکار کردم... خدای من...از دستشویی امدم بیرون که محکم برخورد کردم به کسی که اگه نگرفته بودتم... با مخ میرفتم زمین... دوباره چشمم تو اون چشمای جادویش خیره شد...

تصویر
۱ پاسخ

.ووپپپ

سوال های مرتبط

مامان آروین مامان آروین ۳ سالگی
روز اول مهد کودک
بذارم گریه کنه یا نبرمش؟!
سلام مامانا
من پسرم رو مهد ثبت نام کردم دو روز در هفته بره. روزی ۳ساعته
روز اول رفت من دم در نشستم هی میومد چک میکرد من هستم
روز دوم بردمش مربی گفت نشینی بهتره ، خودشم اروم بود و رفت داخل. منم نموندم
هی بهم میگه چرا نموندی چرا رفتی؟ من دنبالت میگشتم گریه کردم
تو نرو همونجا بشین
بهش گفتم اگه دوست نداری نریم. ولی میگه دوست داری فقط تو هم بمون
منم قول دادم میمونم ، ولی همینکه فرستادمش بره داخل شروع کرد گریه کردن که من نمیرم.
مربی گفت توجه نکن تو بذارش داخل برو ما حواسمون هست اروم میشه عادت میکنه
ولی من دلم نمیاد نشستم تا ساکت بشه. اروم شد. لی همون پشت در نشسته بود. دو ساعت موندم اینم از پشت در تکون نخورد.
هر چی مربی گفت بچه ها اومدن دنبالش همون پشت در نشسته بود بازی میکرد
اخر آوردمش خونه اعصابم خورد شد که من اینجا موندم تو دم در بشینی بازی کنی!!!
نمیدونم به حرف مربی گوش بدم ببرم بذارمش برم. یا به حرف دلم گوش بدم و اصلا دیگه نبرمش...🥺
مامان دختر کوچولو🤱🍼 مامان دختر کوچولو🤱🍼 ۳ سالگی
سلام مادرا
مدت ها بود سوالی نپرسیده بودم و تو گهواره فعالیتی نداشتم
اما یه چیزی که خیلی آزارم میده باعث شد دوباره نصبش کنم و بیام سوالم رو بپرسم.
من همیشه آدم آرومی ام
اما سر بچه خیلی حساسم و موقعی که خدای نکرده اتفاق بدی براش می افته دیگه نمیتونم جلوی خودم رو بگیرم و از شدت ناراحتی ممکنه حرفی به شوهرم بزنم البته فقط همون لحظه.
اما شوهرم نه تنها درک نمیکنه که من یه مادرم و قلبم لرزیده و از ترس و گریه و وحشت حرفی زدم بلکه خودشم ده تا می‌ذاره سرش و به خودم و خانوادم ناسزا میگه.
الان شوهرم اتاق بود داشت تلفنی صحبت میکرد بچه جلوی چشمش رفته بود بالای صندلی و داشت می‌رفت روی کمد پا بذاره که افتاد محکم زمین.
خداروشکر روی فرش افتاد و سرش جایی نخورده اما از بس صدای مهیبی بود و بچه هم گریه شدید میکرد که با ترس و گریه رفتم سمت اتاق و گفتم بچه م وای بچه بعد دیدم پیشونیش قرمزه با گریه بهش گفتم پس اینجا چه غلطی می‌کنی.

می دونم حرف نادرستی زدم
قبول دارم
اما این یه کلمه اونم تو اون حال بدم اونقدری بد بود که هزاران حرف زشت به من و خانواده ی از همه جا بی خبرم بگه؟

چندساله هر چیز کوچکی رو بهانه می‌کنه و به خانوادم فحش میده من دیگه واقعا طاقت ندارم مادرم از برگ گل نازک تر به این آقا نمیگه و هزاران هدیه نثارش کرده اینم نتایج زحمات و لطفش.

به نظرتون حالا من باید بازم عذرخواهی کنم با اینهمه تلافی که کرد؟؟
چون عادت داره هم فحش میده هم قهر می‌کنه

خسته ام
کمک کنید حالم خوب نیست
مامان حسام مامان حسام ۴ سالگی
پارت ۲
چندین نفر با روپوش های مختلف حجوم آوردن سمتم ...
چشونه ؟؟چرا اینطور میکنن ؟؟
هر لحظه دلهره ام بیشتر از قبل شد...
تند تند سعی میکردن صدای قلب بچه رو بشنون .. و موفق نمیشدن... خدایا نکنه بچم چیزیش شده ؟؟
نگاه متعجب و نگرانمو دوختم به آدما... مرد و زن با عجله سعی میکردن صدای قلب بچه رو بشنون .. ولی خبری از تاپ تاپ نبود
_ببین شما میتونی قلب بچه رو پیدا کنی ؟؟
یجوری شکمم رو فشار داد که درد تو استخون هام پیچید _آخخخخ
ولی بی توجه به من مشغول کار خودشون بودن ...
_خانم واست پمپ درد بزاریم ؟؟
متعجب نگاش کردم _نمیدونم
_بزاریم یا نه ؟
منکه نمیدونم چیه آخه چی بگم بهش ؟؟با علامت تعجب نگاش میکردم ..
همون لحظه دکتر اومد سمتم...
چشمم خورد به صورت مهربونش ... با صدایی که توام با آرامش بود و لبخند مهربونی که به لب داشت _حالت خوبه ؟
_اینا دارن اذیتم میکنن
_برید کنار دست از سرش بردارید
یکی از اونا _آخه خانم دکتر صدای قلب بچه شنیده نمیشه
_دستگاه رو بدین به من .
سرسری دستگاه رو گذاشت رو شکمم وبی تفاوت ادامه داد_من شنیدم راحتش بزارید
لبخندی از سر آرامش به صورتش زدم
و بقیه شاکی دورمو خلوت کردن