پارت ۲
چندین نفر با روپوش های مختلف حجوم آوردن سمتم ...
چشونه ؟؟چرا اینطور میکنن ؟؟
هر لحظه دلهره ام بیشتر از قبل شد...
تند تند سعی میکردن صدای قلب بچه رو بشنون .. و موفق نمیشدن... خدایا نکنه بچم چیزیش شده ؟؟
نگاه متعجب و نگرانمو دوختم به آدما... مرد و زن با عجله سعی میکردن صدای قلب بچه رو بشنون .. ولی خبری از تاپ تاپ نبود
_ببین شما میتونی قلب بچه رو پیدا کنی ؟؟
یجوری شکمم رو فشار داد که درد تو استخون هام پیچید _آخخخخ
ولی بی توجه به من مشغول کار خودشون بودن ...
_خانم واست پمپ درد بزاریم ؟؟
متعجب نگاش کردم _نمیدونم
_بزاریم یا نه ؟
منکه نمیدونم چیه آخه چی بگم بهش ؟؟با علامت تعجب نگاش میکردم ..
همون لحظه دکتر اومد سمتم...
چشمم خورد به صورت مهربونش ... با صدایی که توام با آرامش بود و لبخند مهربونی که به لب داشت _حالت خوبه ؟
_اینا دارن اذیتم میکنن
_برید کنار دست از سرش بردارید
یکی از اونا _آخه خانم دکتر صدای قلب بچه شنیده نمیشه
_دستگاه رو بدین به من .
سرسری دستگاه رو گذاشت رو شکمم وبی تفاوت ادامه داد_من شنیدم راحتش بزارید
لبخندی از سر آرامش به صورتش زدم
و بقیه شاکی دورمو خلوت کردن

۵ پاسخ

عزیزم خیلی ها نویسنده هستن رمان و داستان میزارن و من دنبالشون میکنم و ازشون ممنونم ولی هیچ کس مث شما با حوصله و قشنگ جواب نمیده و اینکه هواست به خاننده هات هست که منتطرشون نزاری این خیلی خوبه ممنونم ازت موفق باشی و خوشحال 😍😍😍💋🌹❤

❤❤❤❤❤❤

عالی 👍👍بی صبرانه منتظر پارت های بعدی هستیم عزیزم

واای چند وقت بود پیدات نمی کردم 😉

تند تند پارت بذار گلم
تو خماری نذاریدمون😂

سوال های مرتبط

مامان حسام مامان حسام ۴ سالگی
پارت ۸
نه بچم یجیزیش شده .. کل سرم مث نبض میزد _چرا بچمو نمیارید ؟چرا گریه نمیکنه
کسی جز دکتر جوابمو نمیداد و اونقدری صداش آرامش داشت که هر حرفی که میزد قانع میشدم
دکتر _الان میارنش دختر صبور باش ..‌
همون لحظه صدا جیغ بچه رو شنیدم ... از آسمون اومدم رو زمین .. پس سالمه بچم ... چیزی نگذشت که آوردنش ... نگاهمو سمتش چرخوندم ... خواستم دستمو بکشم رو صورتش ولی دستام بسته بودن ... یه پسر بچه ی زشت و سیاااااه ... رو لپشم خونی بود ... نکنه تیغ خورده به صورتش ؟؟_صورتش چیشده ؟؟
_چیزی نیست
الکی میگن حتما تیغ خورده به صورتش ... نگاهمو بهش دوختم .. چقدرم زشته .... یعنی ۹ ماه بخاطر این انقدر اذیت شدم ؟؟آخه خدایا
چرا انقدر زشته ؟؟... آخه منکه سفیدم.. محسنم سفیده این چرا انقدر سیاه شده ؟؟
حتما به پدرشوهرم رفته .... به خود اومدم بچه رو برده بودن ...
تمام ذوق و شوقم یکباره از بین رف ... این خیلی زشته که ... چرا انقدر سیاه بود ؟سیاه پوست زاییدم اه
خودم از افکار خودم ناراحت بودم .. ولی دست خودمم نبود ... آخرین بخیه هارو تموم کردن و دکتر تبریک گفت و رفت .. همچنان سرم تو یقه ام بود از خجالت و آدمای اطراف بی تفاوت نگاهم میکردن .... دو نفر عین کیسه برنج بلندم کردن انداختن رو یه تخت دیگه همینکه سرم خم شد چشمم به زیر تخت افتاد ... زیر خون بود .. همه با چکمه راه میرفتن ... اومدم تو اتاق تمیز بودکه ... حتما اینا خون ها منه ... همین باعث شد لرز بدی تو تنم بشینه .... مث بید میلرزیدم _سردمه
از تو سبدی که پر از ملحفه های چروکیده بود یه پتو شوت کردن رو من
.... تختو بردن تو ریکاوری و تنهام گذاشتن ... نگاهی به دور و برم انداختم
.
مامان حسام مامان حسام ۴ سالگی
پارت ۷۵
سریع لباساشو عوض کردم و چندتا لکه ی چادرم رو با دستمال مرطوب پاک کردم ...
سریع برگشتم پایین ...
محسن رو مبل نشسته بود و سرش تو گوشیش بود از طرفی پشتش سمت من بود ... همینکه بالاسرش قرار گرفتم صفحه ی گوشی رو خاموش کرد ...
واضح بود که داره چت میکنه ...
لبخند مصنوعی زدم _پاشو بریم عزیزم
_دوساعته منو اینجا معطل کردی ...
اگه آدم قبل بودم هیچ حرفی نمیزدم .. میگفتم نمیفهمه یا بعدا متوجه اشتباهش میشه اما خیلی فرق کرده بودم
_سامیار بچه توام هست .. تو میبردی لباسشو عوض میکردی که معطل نشیم ...
همزمان بچه رو دادم بغلش و راه افتادم ...
همینکه از ورودی باب الجواد وارد حرم شدم نسیم خنکی به صورتم زد ..
نفس عمیقی از سر آرامش کشیدم ...‌
دستمو رو سینه ام گذاشتم و سلام دادم ...
نگاهی به سامیار انداختم که به تقلید از من و باباش دستشو رو سینه اش گذاشته بود ...
فداش بشم الهی ... اشاره کردم به محسن نگا پسرمون رو ... اونم لبخندی زد ... و سامیار رو محکم به خودش فشار داد ...
محسن _بچه رو بگیر میخوام برم زیارت
_به من چه ؟بچه خودته ...
_بگیر اینو مردونه شلوغه نمیتونم ببرمش ..
_زنونه ام شلوغه .. مردا رو هم راه نمیدن ...
اشاره کردم به سامیار و به سرعت ازشون فاصله گرفتم
محسن _خیلی احمقی...
صداشو از دور شنیدم بااینکه یواش گفت ... احمقم باشم بچه رو باید نگهداری.... انگار خیلی بهش خوش گذشته دیگه نمیخواد بچه رو بگیره ...
واه واه
مامان ܩحܩܥ‌‌ـ🧚🏻 مامان ܩحܩܥ‌‌ـ🧚🏻 ۳ سالگی
✅ واسه جلوگیری از رفتارای غیرطبیعی بچه باید چکار کرد؟!

💥 پدر و مادر و مربیان وظیفه مهمی تو زمینه جلوگیری از رفتارای غیرطبیعی بچه دارن!

❄️ از بدو تولد تا پیش از بلوغ ، دوره کودکی محسوب میشه!

❄️ پس ، سلامت روان بچه ها اهمیت بسزایی تو شخصیت آینده شون داره!

❄️ رفتار مناسب میتونه بچه رو تبدیل به فردی جسور ، شجاع با روابط عمومی بالا ، خلاق و احساس قدرت مدیریت کنه!

✨ در حالی که نداشتن رفتار مناسب میتونه بچه رو ترسو ، غیرفعال ، درون‌گرا و وابسته به دیگران تربیت کنه!

💥 این بچه ها معمولاً تمام درخواست‌هاشون رو منوط به خواست پدر و مادر و دیگران میدونن و کارایی انجام میدن که اطرافیانشون دوست دارن!

❄️ بچه هایی که باهاشون رفتار شایسته‌ای نمیشه؛

✨ خودشون رو سرزنش میکنن!

✨ احساس گناه میکنن!

✨ زیر بار مسئولیت نمیرن!

💥 پس ، لازمه که پدر و مادر به این نکته توجه کنن که رفتارشون تو شخصیت بچه چه تأثیری خواهد گذاشت!

#بچه_مطیع



⭕️محمود غلامی - روانشناس
مامان گلی مامان گلی ۳ سالگی
هروقت یکیو منع کردم به سر خودم اومد الانم دوست ندارم منع کنم ولی با تمام وجودم از خدا میخوام منو تو چنین شرایطی نزاره که یوقت سر بچم چنین بلایی بیارم زن همسایمون از شوهر اولش دوتا دختر داره تقریبا 12 ساله و 10 ساله و از شوهر دومش یه دختر دوسالو نیمه وقتی عصبی میشن دیدم شوهره دختر دوسالو نیمه رو از خونه بیرون میکنه ناراحت میشم امروز صدای جیغ زن رو شنیدم از تو چشمی در نگاه کردم دیدم چنان دوتا دختر بزرگ‌ش و هل داد و از خونه انداخت بیرون که دختر 12 ساله پهن شد رو زمین با مامانشونم زندگی نمیکنن هر از گاهی میان، بعد تمام وسایلاشونم پرت کرد وسط لابی گفت گمشین برین دیگه اینطرفا نبینمتون... بعد پنج دقیقه دوباره برگشتن کفش یکیشون مونده بود در زدن گفتن کفش چنان کفش و پرت کرد تو صورتشون بازم راهشون نداد انقد ناراحت شدم گفتم یعنی اینجور بچه ها آینده دارن!؟ خدایا یا بچه نده یااگر دادی قدرت و توان به مادر و پدر بده... ‌به امید روزی که هیچ بچه ای تو این شرایط قرار نگیره
مامان asemon مامان asemon ۴ سالگی
با بچه‌ای که لج کرده که دیگه دستش رو نمیخواد و یه دست جدید مسخواد چکار باید کرد؟
خیلی جدی معتقد بود دستش خراب شده و باید جدید بگیره. تازه قرمز هم باشه.😂این سیفید رو نمیخواد🤦🏻‍♀️
چه دنیای عجیبی دارن بچه ها.
امروز رفتم فروشگاه. فروشگاهی که برای خرید میریم یه فضای مثل خانه بازی کوچیک داره برای اینکه بچه ها سرگرم باشن و پدر مادر ها خرید کنن. خلاصه دخترکم عاشق اونجاست. وقتی از خرید برگشتیم دنبالش دیدم همچین لباش رو ورچیده و با اون چشای درشتش مثل گربه‌ی شرک داره به بغل دستیش نگاه میکنه که دلم رفت براش. کاشف به عمل اومد مداد رنگی هارو جمع کردن ولی یه مامانی رفته تو و گفته من کنار بچه‌م میمونم بذارین بکشه. بعد طفل من داشت با غم نگاشون میکرد. حداقل اگر قانون شکنی میکنین، پارتی بازی یا هر کار دیگه‌‌ای حواستون باشه اطراف یه بچه‌ی دیگه دلش نشکنه. بچه‌م هی میگفت بچه ها به من اسباب بازی ندادن. من لبخند زدم و با خودم بردمش اما کار قشنگی نبود واقعا. شاید اون بچه لج کرده باشه و مادرش حالا به هر نحوی مجبور شده باشه اما واقعا کار قشنگی نیست که تو فضای عمومی که بچه های دیگه حاضرن برای یه بچه شرایط خاص قائل شد. مسئول اونجا هم معلوم بود تو رودربایستی قبول کرده اما میتونست حالا که یه نفر شرایط رو عوض کرده به بقیه بچه ها هم مداد میداد.
مامان حسام مامان حسام ۴ سالگی
پارت ۲۵
سریع لباسمو پوشوندم و روسریمو مرتب کردم.... دستپاچه بلند شدم
پرستار اشاره کرد به من و شروع به توضیحات داد ...
_ایشون مامان سامیار هستن ... علائمش بهتره ناله نمیکنه ... مامانشم سعی میکنه بهش شیر بده و....
دکتر رو به من _سلام حالتون خوبه ؟؟
انقدر پر انرژی و به گرمی احوالپرسی کرد نا خود آگاه از حال زاری داشتم خجالت زده شدم _خیلی ممنون
_مامانش سامیار چیزی خورده ؟؟
یخورده خجالت کشیدم و با ناراحتی سرمو پایین انداختم _یچیزایی خورده
دکتر _یچیزایی یعنی چی ؟؟پیتزا؟چلو کباب ؟؟و غش غش خندید
از خنده ی دکتر منم خندم گرفت ...
دکتر ادامه داد _نگرانش نباش خوب میشه .. امروز مرخصه .... شیر خشک مارک نان بهش بده خوشمزه تره ...و برو به سلامت یه هفته دیگه بیار مطب ببینمش
و رفت
انگار دنیا رو بهم داده بودن بلاخره مرخص شد بچم .... با ذوق رفتم‌کارت دکتر رو گرفتم ... بچه رو گذاشتم سر جاش و از بخش اومدم بیرون ...
_مامان ؟مامان ؟
_جونم ؟
_بچه مرخصه .... میریم خونه امروز هورااااااااااا
_خداروشکر .... خداروصد هزار مرتبه شکر زنگ بزن محسن بیاد کارا ترخیص رو کنه
اسم محسن که اومد دوباره غم عالم اومد سراغم ...
_ولش کن خودت زنگش بزن
_باشه