پارت ۲۵
سریع لباسمو پوشوندم و روسریمو مرتب کردم.... دستپاچه بلند شدم
پرستار اشاره کرد به من و شروع به توضیحات داد ...
_ایشون مامان سامیار هستن ... علائمش بهتره ناله نمیکنه ... مامانشم سعی میکنه بهش شیر بده و....
دکتر رو به من _سلام حالتون خوبه ؟؟
انقدر پر انرژی و به گرمی احوالپرسی کرد نا خود آگاه از حال زاری داشتم خجالت زده شدم _خیلی ممنون
_مامانش سامیار چیزی خورده ؟؟
یخورده خجالت کشیدم و با ناراحتی سرمو پایین انداختم _یچیزایی خورده
دکتر _یچیزایی یعنی چی ؟؟پیتزا؟چلو کباب ؟؟و غش غش خندید
از خنده ی دکتر منم خندم گرفت ...
دکتر ادامه داد _نگرانش نباش خوب میشه .. امروز مرخصه .... شیر خشک مارک نان بهش بده خوشمزه تره ...و برو به سلامت یه هفته دیگه بیار مطب ببینمش
و رفت
انگار دنیا رو بهم داده بودن بلاخره مرخص شد بچم .... با ذوق رفتم‌کارت دکتر رو گرفتم ... بچه رو گذاشتم سر جاش و از بخش اومدم بیرون ...
_مامان ؟مامان ؟
_جونم ؟
_بچه مرخصه .... میریم خونه امروز هورااااااااااا
_خداروشکر .... خداروصد هزار مرتبه شکر زنگ بزن محسن بیاد کارا ترخیص رو کنه
اسم محسن که اومد دوباره غم عالم اومد سراغم ...
_ولش کن خودت زنگش بزن
_باشه

۵ پاسخ

خیلی سخته شوهرت کنارت نباشه

گلم درخواستمو قبول کن

دمت گرم خسته نباشی🥰🥰

❤❤❤❤❤❤

عالی تند تند پارت بذار گلم

سوال های مرتبط

مامان حسام مامان حسام ۴ سالگی
پارت ۷۵
سریع لباساشو عوض کردم و چندتا لکه ی چادرم رو با دستمال مرطوب پاک کردم ...
سریع برگشتم پایین ...
محسن رو مبل نشسته بود و سرش تو گوشیش بود از طرفی پشتش سمت من بود ... همینکه بالاسرش قرار گرفتم صفحه ی گوشی رو خاموش کرد ...
واضح بود که داره چت میکنه ...
لبخند مصنوعی زدم _پاشو بریم عزیزم
_دوساعته منو اینجا معطل کردی ...
اگه آدم قبل بودم هیچ حرفی نمیزدم .. میگفتم نمیفهمه یا بعدا متوجه اشتباهش میشه اما خیلی فرق کرده بودم
_سامیار بچه توام هست .. تو میبردی لباسشو عوض میکردی که معطل نشیم ...
همزمان بچه رو دادم بغلش و راه افتادم ...
همینکه از ورودی باب الجواد وارد حرم شدم نسیم خنکی به صورتم زد ..
نفس عمیقی از سر آرامش کشیدم ...‌
دستمو رو سینه ام گذاشتم و سلام دادم ...
نگاهی به سامیار انداختم که به تقلید از من و باباش دستشو رو سینه اش گذاشته بود ...
فداش بشم الهی ... اشاره کردم به محسن نگا پسرمون رو ... اونم لبخندی زد ... و سامیار رو محکم به خودش فشار داد ...
محسن _بچه رو بگیر میخوام برم زیارت
_به من چه ؟بچه خودته ...
_بگیر اینو مردونه شلوغه نمیتونم ببرمش ..
_زنونه ام شلوغه .. مردا رو هم راه نمیدن ...
اشاره کردم به سامیار و به سرعت ازشون فاصله گرفتم
محسن _خیلی احمقی...
صداشو از دور شنیدم بااینکه یواش گفت ... احمقم باشم بچه رو باید نگهداری.... انگار خیلی بهش خوش گذشته دیگه نمیخواد بچه رو بگیره ...
واه واه
مامان حسام مامان حسام ۴ سالگی
مامان حسام مامان حسام ۴ سالگی
پارت ۲
چندین نفر با روپوش های مختلف حجوم آوردن سمتم ...
چشونه ؟؟چرا اینطور میکنن ؟؟
هر لحظه دلهره ام بیشتر از قبل شد...
تند تند سعی میکردن صدای قلب بچه رو بشنون .. و موفق نمیشدن... خدایا نکنه بچم چیزیش شده ؟؟
نگاه متعجب و نگرانمو دوختم به آدما... مرد و زن با عجله سعی میکردن صدای قلب بچه رو بشنون .. ولی خبری از تاپ تاپ نبود
_ببین شما میتونی قلب بچه رو پیدا کنی ؟؟
یجوری شکمم رو فشار داد که درد تو استخون هام پیچید _آخخخخ
ولی بی توجه به من مشغول کار خودشون بودن ...
_خانم واست پمپ درد بزاریم ؟؟
متعجب نگاش کردم _نمیدونم
_بزاریم یا نه ؟
منکه نمیدونم چیه آخه چی بگم بهش ؟؟با علامت تعجب نگاش میکردم ..
همون لحظه دکتر اومد سمتم...
چشمم خورد به صورت مهربونش ... با صدایی که توام با آرامش بود و لبخند مهربونی که به لب داشت _حالت خوبه ؟
_اینا دارن اذیتم میکنن
_برید کنار دست از سرش بردارید
یکی از اونا _آخه خانم دکتر صدای قلب بچه شنیده نمیشه
_دستگاه رو بدین به من .
سرسری دستگاه رو گذاشت رو شکمم وبی تفاوت ادامه داد_من شنیدم راحتش بزارید
لبخندی از سر آرامش به صورتش زدم
و بقیه شاکی دورمو خلوت کردن
مامان حسام مامان حسام ۴ سالگی
پارت ۸
نه بچم یجیزیش شده .. کل سرم مث نبض میزد _چرا بچمو نمیارید ؟چرا گریه نمیکنه
کسی جز دکتر جوابمو نمیداد و اونقدری صداش آرامش داشت که هر حرفی که میزد قانع میشدم
دکتر _الان میارنش دختر صبور باش ..‌
همون لحظه صدا جیغ بچه رو شنیدم ... از آسمون اومدم رو زمین .. پس سالمه بچم ... چیزی نگذشت که آوردنش ... نگاهمو سمتش چرخوندم ... خواستم دستمو بکشم رو صورتش ولی دستام بسته بودن ... یه پسر بچه ی زشت و سیاااااه ... رو لپشم خونی بود ... نکنه تیغ خورده به صورتش ؟؟_صورتش چیشده ؟؟
_چیزی نیست
الکی میگن حتما تیغ خورده به صورتش ... نگاهمو بهش دوختم .. چقدرم زشته .... یعنی ۹ ماه بخاطر این انقدر اذیت شدم ؟؟آخه خدایا
چرا انقدر زشته ؟؟... آخه منکه سفیدم.. محسنم سفیده این چرا انقدر سیاه شده ؟؟
حتما به پدرشوهرم رفته .... به خود اومدم بچه رو برده بودن ...
تمام ذوق و شوقم یکباره از بین رف ... این خیلی زشته که ... چرا انقدر سیاه بود ؟سیاه پوست زاییدم اه
خودم از افکار خودم ناراحت بودم .. ولی دست خودمم نبود ... آخرین بخیه هارو تموم کردن و دکتر تبریک گفت و رفت .. همچنان سرم تو یقه ام بود از خجالت و آدمای اطراف بی تفاوت نگاهم میکردن .... دو نفر عین کیسه برنج بلندم کردن انداختن رو یه تخت دیگه همینکه سرم خم شد چشمم به زیر تخت افتاد ... زیر خون بود .. همه با چکمه راه میرفتن ... اومدم تو اتاق تمیز بودکه ... حتما اینا خون ها منه ... همین باعث شد لرز بدی تو تنم بشینه .... مث بید میلرزیدم _سردمه
از تو سبدی که پر از ملحفه های چروکیده بود یه پتو شوت کردن رو من
.... تختو بردن تو ریکاوری و تنهام گذاشتن ... نگاهی به دور و برم انداختم
.