۴ پاسخ

......
_خب باشه خدافظ
_خدافظ
نگاهی به مامان انداختم که بیحال خوابش برده بود ... طفلی سردرد اذیتش میکرد .. چطور مادرشوهرم نیومد کمک ؟؟چه آدمایی پیدا میشن .
دستمو گرفتم به نرده تخت و لبمو گاز گرفتم ... با هر سختی بود بلند شدم نشستم ...
هوووووف
حالا باید رو پا وایمیسادم ... انگار بخوام واسه اولین بار راه برم .....
دکمه ی پمپ رو با تمام قدرت فشار دادم انگار قدرت من تاثیری رو میزارن تزریق مورفین داره ... و راه افتادم ...
رفتم دم بخش کودکان در زدم
_مامان سامیارم میخوام ببینمش
_نمیشه خانم شیر خورده خوابه بعدا بیا
دستمو گرفتم به دیوار و خودمو کشیدم سمت بخش ... لباسام پر از لکه های خون بود .... و کمرم خمیده .... مث پیر زنا .. چطور الان همسرم اینجا نیس ؟دستمو بگیره دلگرمی بده ؟؟

❤❤❤❤❤❤

🥺🥺🥺🥺

🙏🙏🙏

سوال های مرتبط

مامان حسام مامان حسام ۴ سالگی
پارت ۲۵
سریع لباسمو پوشوندم و روسریمو مرتب کردم.... دستپاچه بلند شدم
پرستار اشاره کرد به من و شروع به توضیحات داد ...
_ایشون مامان سامیار هستن ... علائمش بهتره ناله نمیکنه ... مامانشم سعی میکنه بهش شیر بده و....
دکتر رو به من _سلام حالتون خوبه ؟؟
انقدر پر انرژی و به گرمی احوالپرسی کرد نا خود آگاه از حال زاری داشتم خجالت زده شدم _خیلی ممنون
_مامانش سامیار چیزی خورده ؟؟
یخورده خجالت کشیدم و با ناراحتی سرمو پایین انداختم _یچیزایی خورده
دکتر _یچیزایی یعنی چی ؟؟پیتزا؟چلو کباب ؟؟و غش غش خندید
از خنده ی دکتر منم خندم گرفت ...
دکتر ادامه داد _نگرانش نباش خوب میشه .. امروز مرخصه .... شیر خشک مارک نان بهش بده خوشمزه تره ...و برو به سلامت یه هفته دیگه بیار مطب ببینمش
و رفت
انگار دنیا رو بهم داده بودن بلاخره مرخص شد بچم .... با ذوق رفتم‌کارت دکتر رو گرفتم ... بچه رو گذاشتم سر جاش و از بخش اومدم بیرون ...
_مامان ؟مامان ؟
_جونم ؟
_بچه مرخصه .... میریم خونه امروز هورااااااااااا
_خداروشکر .... خداروصد هزار مرتبه شکر زنگ بزن محسن بیاد کارا ترخیص رو کنه
اسم محسن که اومد دوباره غم عالم اومد سراغم ...
_ولش کن خودت زنگش بزن
_باشه
مامان حسام مامان حسام ۴ سالگی
پارت ۷۵
سریع لباساشو عوض کردم و چندتا لکه ی چادرم رو با دستمال مرطوب پاک کردم ...
سریع برگشتم پایین ...
محسن رو مبل نشسته بود و سرش تو گوشیش بود از طرفی پشتش سمت من بود ... همینکه بالاسرش قرار گرفتم صفحه ی گوشی رو خاموش کرد ...
واضح بود که داره چت میکنه ...
لبخند مصنوعی زدم _پاشو بریم عزیزم
_دوساعته منو اینجا معطل کردی ...
اگه آدم قبل بودم هیچ حرفی نمیزدم .. میگفتم نمیفهمه یا بعدا متوجه اشتباهش میشه اما خیلی فرق کرده بودم
_سامیار بچه توام هست .. تو میبردی لباسشو عوض میکردی که معطل نشیم ...
همزمان بچه رو دادم بغلش و راه افتادم ...
همینکه از ورودی باب الجواد وارد حرم شدم نسیم خنکی به صورتم زد ..
نفس عمیقی از سر آرامش کشیدم ...‌
دستمو رو سینه ام گذاشتم و سلام دادم ...
نگاهی به سامیار انداختم که به تقلید از من و باباش دستشو رو سینه اش گذاشته بود ...
فداش بشم الهی ... اشاره کردم به محسن نگا پسرمون رو ... اونم لبخندی زد ... و سامیار رو محکم به خودش فشار داد ...
محسن _بچه رو بگیر میخوام برم زیارت
_به من چه ؟بچه خودته ...
_بگیر اینو مردونه شلوغه نمیتونم ببرمش ..
_زنونه ام شلوغه .. مردا رو هم راه نمیدن ...
اشاره کردم به سامیار و به سرعت ازشون فاصله گرفتم
محسن _خیلی احمقی...
صداشو از دور شنیدم بااینکه یواش گفت ... احمقم باشم بچه رو باید نگهداری.... انگار خیلی بهش خوش گذشته دیگه نمیخواد بچه رو بگیره ...
واه واه
مامان حسام مامان حسام ۴ سالگی