مامان محیاومحناتودلی مامان محیاومحناتودلی هفته سی‌ویکم بارداری
دلم گرفته دیروز تولد شوهرم بود دخترم از چند روز پیش منتظر بود تولدش بشه بریم براش کیک بخریم زد جشن بله برون نوه خاله همسرم دعوت شدیم دیروز کلا برنامه بهم ریخت دخترم از مدرسه اومد فکر کرد باباش کیک خریده گفتم نخریده مامان شب موقع برگشت دخترم گفت کیک نمی خری بابا امروز تولدته اومد بگیره بسته بود اومدیم خونه دخترم گریه می کرد چند بار بهش گفتم ساکت شو گریه نکن ساعت دوازده شب گفت شیر گرم کن برام بخورم گفتم دیر مامان بابا فردا میره سرکار فردا صبح گرم می کنم داشت همین طور گریه می کرد اومد دست بچه رو کشید سرجاش بندازه اتش تو اتاق سرد تاریک درم روش ببنده دخترم از تاریکی تنهایی می ترسه پرتش کرد روی رخت خوابش با لگد زد تو پهلو بچه هفت ساله از آشپزخونه سریع اومدم باهاش سرو صدا کردم چرا زدیش اونم تو پهلوش نمیگی چیزی میشه خدایی نکرده نکرده به دخترم گفتم گریه نکن بغلش کردم پهلوش مالیدم شوهرم گفت ولش کن شیر بچه از دستم کشید گفت اینم حق نداره بخوره بهش گفتم برو بیرون ساکت شو بچه داشت از درد هق هق می کرد یک دفعه برگشت گفت ولش نکنی تورم میزنم بعد رفت بیرون برگشت گفت الهی بمیرم و به دخترم از شر تو راحت بشم من میگی اونجا دیگه منفجر شدم دیشب دعا کردم صبح بیدار نشیم از خواب تا از شر من و دخترم راحت بشه بچم با هق هق خوابید خودم با گریه خوابیدم نه شوهرمو بوس کردم نه چیزی اومد تو خونه گفت نمی خواستم بزنمش گفتم با هق هق خوابید بچه مونده بود منم با این وضعم بزنی پشتم کردم بهش با گریه خوابیدم بوسش نکرده بودم خوابش نمی برد هی بلند میشد می‌رفت بیرون می اومد
مامان پسری*بردیا* مامان پسری*بردیا* ۱۱ ماهگی