دلم گرفته دیروز تولد شوهرم بود دخترم از چند روز پیش منتظر بود تولدش بشه بریم براش کیک بخریم زد جشن بله برون نوه خاله همسرم دعوت شدیم دیروز کلا برنامه بهم ریخت دخترم از مدرسه اومد فکر کرد باباش کیک خریده گفتم نخریده مامان شب موقع برگشت دخترم گفت کیک نمی خری بابا امروز تولدته اومد بگیره بسته بود اومدیم خونه دخترم گریه می کرد چند بار بهش گفتم ساکت شو گریه نکن ساعت دوازده شب گفت شیر گرم کن برام بخورم گفتم دیر مامان بابا فردا میره سرکار فردا صبح گرم می کنم داشت همین طور گریه می کرد اومد دست بچه رو کشید سرجاش بندازه اتش تو اتاق سرد تاریک درم روش ببنده دخترم از تاریکی تنهایی می ترسه پرتش کرد روی رخت خوابش با لگد زد تو پهلو بچه هفت ساله از آشپزخونه سریع اومدم باهاش سرو صدا کردم چرا زدیش اونم تو پهلوش نمیگی چیزی میشه خدایی نکرده نکرده به دخترم گفتم گریه نکن بغلش کردم پهلوش مالیدم شوهرم گفت ولش کن شیر بچه از دستم کشید گفت اینم حق نداره بخوره بهش گفتم برو بیرون ساکت شو بچه داشت از درد هق هق می کرد یک دفعه برگشت گفت ولش نکنی تورم میزنم بعد رفت بیرون برگشت گفت الهی بمیرم و به دخترم از شر تو راحت بشم من میگی اونجا دیگه منفجر شدم دیشب دعا کردم صبح بیدار نشیم از خواب تا از شر من و دخترم راحت بشه بچم با هق هق خوابید خودم با گریه خوابیدم نه شوهرمو بوس کردم نه چیزی اومد تو خونه گفت نمی خواستم بزنمش گفتم با هق هق خوابید بچه مونده بود منم با این وضعم بزنی پشتم کردم بهش با گریه خوابیدم بوسش نکرده بودم خوابش نمی برد هی بلند میشد می‌رفت بیرون می اومد

۱۶ پاسخ

باید دخترتو قانع میکردی که فردا برا بابا تولد میگیریم
اخر شبم رو اعصاب شوهرت راه نمیرفتی
حرکت شوهرتم خوب نبوده

الهی بچه بخاطر تولد اون گریه می‌کرده🥺ولی خب ۷سالم کنم نیست باید میفهموندی ک موقعیت نبوده و ی روز دیگ میگیرین و اینکه نمیدونم او شرایط شما باشم چیکار میکنم ولی میگم پدر دعوا کرد مادر دخالت نکنه مادر دعوا کرد پدر دخالت نکنه ولی خب ادم تا تو موقعتی نباشه درک نمیکنی

عزیزم درکت میکنم خودم‌زن هستم اونم تو بارداری
حالا یک‌چیز‌میگم دیشب بشه عبرت
تو نباید انقد اختیار بدی که بگی آره چون بابات بد خاب میشه تو نباید شیر بخوری
الویت بچه باید رازی بشه گلم
فدای سرت که دیر میشه .بچه گشنه میخابونی اون بهانه شیر آورد باید میدادی تا ساکت شه
دفعه دیگه این کار نکن
گفت دیر میشه
بگو هیچ‌چیز مهم از بچه نیست
فردا رو مدرسه اش تاثیر میزاره
اون‌باباش اگه عاقل باشه تز دلش در میاره
مگه بی وجدان باشه

چرا فکر نمی کنی مقصر این حال همسرم من داشتم جمع می کردم که اون حرف زد از همچین پدری بیزار باشی که بخاطر اینکه ی کیک بچه شو لگد بزنه بمیره بهتره

همون طوری که ما زن ها دوره پریود کم حوصله میشیم و طاقتمون کم میشه مرد ها هم این تغییر هورمونی رو تجربه میکنن با این تفاوت که اونا خونریزی ندارن. این حجم از عصبانیت شوهرتون شاید بخاطر عصبانیت از جای دیگه بوده ، شاید خسوگی زیاد و... کار همسرتون اصلا درست نبوده که بچه رو زده.
کار شما به عنوان مادر هم درست نبوده چون مدیریت نداشتید ، وگرنه یک لیوان شیر گرم کردن در حد ۵ دقیقه طول نمیکشه، ما زن ها به خودمون حق ناراحتی میدیم به مردها نه.
بچتون گناه داشته چون بچه وقتی ذوق یچیز رو داره و اون چیز یا کار براورده نشه حس خیلی بدی میگیره و برعکس ادم های بزرگ که میتونن خشمشون یا ناراحتیشون پنهان کنن، بچه نمیتونه و بروز میده، پدر و مادر هستن که باید مدیریت کنن همچی رو
متاسفانه این کار رو شما دو نفر نکردین و کار رو بدتر کردین و یک خاطره بد ساختید..
بنظرم بجای کش دادن قضیه با دخترتون حرف بزنید و بگید بابا تو رو خیلی دوست داره و عاشق تو هست، دیشب از جایی ناراحت بود دست خودش نبود یکم بدخلقی کرد (نه اینکه بگید تو شدی براش مایه شر چون پدرش صرفا تو عصبانیت یک حرفی زده ،نذارید بچه از پدرش متنفر بشه ).
به همسرتون پیام بدین بگید من با بچه صحبت کردن متقاعدش کردم تو عصبانی بودی و حرف اینطوری زدی، امروز یک کیک بخر بیار از دلش در بیار چون اون ذوق تولد تو رو داره .
یا بگید از سرکار که اومدی سه نفری بریم کیک بخریم و بغلش کن بگو چقدر دوسش داری
با لحن خوب همچی رو بگید توی پیام

این حرفش هیچ وقت دیگه یادم نمیره دخترم متاسفانه خیلی دل نازکه اونم با باباش قهر

کلی ناراحتم کلی دلم گرفته 💔

تو خوابم داشتم گریه می کردم بیدارم کرده بود گفت پاشو داری گریه می کنی تو خواب ببین چقدر دلم شکسته بود که از چشمم تو خواب اشک می اومد خودم نمی فهمیدم

تو جدییی داری میگی
بووووس چییییی
مردی که هنوز بلد نیس با بچه هفت ساله چ رفتاری کنه واااااای خیلی ناراحت شدم
شما باید کلا پیش دخترت شب میخوابیدی
و به اون شوهرت حتی حرفم نمیزدی
خب چه بیچاره کیک میخواسته میرفتی سوپر مارکت یه چندتا چیز خوردنی براش میخریدی
اصلا چرا بهش گفتی تولد باباشه وقتی موعد تولد شد کیک بگیر بزار تو یخچال بعد بگو
بچه ها قدرت صبر کردن ندارن
این لحضه همیشه یادش میمونه که باباش زدتش امروز ببرش بیرون بگو به سلیقه خودت هرچی دوس داره براش بگیر

دلم گرفته خیلی با هر قطره اشکم دیشب بچه ام خودش به شکمم می کوبید دخترم دیشب اشک هام همش پاک می کرد می گفت مامان تو گریه نکن می گفتم دلم برای جفتمون می سوزه هیچکس نداریم 💔تو شدی مایه شر براش منم با این وضعیت ام می خواد بزنه بخواب هیچی نگو ایشالا بخوابیم صبح دیگه بیدار نشیم تا از دست ما راحت بشه خودش باش اون موقع برای ذره ای از وجودت دلش تنگ بشه نباشی هزار بار به خودش لعنت بفرسته

به جای اینکه خوشحال باشه که دخترتون ذوق تولدش رو‌ داره کتکش میزنه یعنی چی منم خودم اگه سردخترم دادبزنم همسرم اصلا اجازه نمیده میگه این‌ دختره از گل نازگتر بهش نمیگه و..

ولی بارداری حساس شدی اتفاق خاصی نیفتاده حالا.امروز باباش کیک میگی ه دخترم فراموش می‌کنه بچه ها زود فراموش میکنن.چرا باید آرزوی مرگ بچه رو بکنی اخه

ناراحت نشو عزیزم اما ی مادر مشخص میکنه پدر بچه و دیگران باهاش چطور رفتار کنن ،،،وقتی بچه منتظر تولد بوده باید هر کاری هم داشتی کیک میخریدی میزاشتی یخچال میگفتی برگشتنی بابا رو سوپرایز میکنیم و میگفتی برای باباش نقاشی بکشه بچه ها این کارها رو دوس دارن ،،وقتی مغازه برگشت بسته بود باید زود براش شیر گرم میکردی نمیگفتی فردا ،،،و بهش میگفتی فردا باهم میریم کیک می‌خریم، ،شوهرت دست خودش نبوده مردها کم طاقت هستن

بگو برا تولد تو دوست داشت کیک بگیره عذاب وجدان بهش بده.باهاشم فردا سر سنگین باش

منم بهش محل نمی دادم صبح داشت میرفت سرکار فقط گفتم خداحافظ بهش سر سنگین بلند نشدم بوسش کنم دلم برای خودم دخترم سوخت کلی دیشب دعا کردم بمیریم که از شر گریه های دخترم راحت بشه شنیدن این که به بچم بگه الهی بمیرم که از شرت راحت بشم خیلی سخت بود برام شر بود نمی اوردی فقط من که نمی خواستم شر بود چرا دوباره خواستی من که گفتم بچه نمی خوام 🥲

انگار حیوون شوهرت چرا با لگد بزنه اصلا

سوال های مرتبط

مامان روژیا مامان روژیا ۶ ماهگی
......
مامانمم هی دلخوشیمو میداد رفته بود واسم عکس بگیره نشونم داد یه دختر معصوم و ناز کوچولو با دیدنش دلم اب شد اون خانمای هم اتاقیم به بچه هوشون شیر میدادن کنارشون بودن منم خیلی دلم به حالم خودم میسوخت ک بچم پیشم نیست همه خوابیده بودن منم از فکر بچم نمیخوابیدم مامانمم هی میگفت بخواب خوابیدم هرجور باشه نصف شب صرای گریه یه بچه می اومد از بیرون اتاق اصلا بند نمیاومد گریه ش منم گفتم این دختر منه مامانمم اونجا نبود دیگه خیلی شک کردم پاشدم ازتخت با هزارتا مکافاتو تحمل درد اومدم پایین و رفتم سالن ک یهو صدای بچه قطع شد رفتم اتاق دستگاه گفتم مامانم اونجا نبود یه زن اونجا بود گفتم اون بچه ای ک خودشو تو شکم مادرش کثیف کرده بود کدومه گفت من خواب بودم دستگاش این بود ولی الان اینجا نممونده نمیدونم بردنش کجا که یهو قلبم ایستاد گفتم خدای نکرده نمرده باشه ک یهو مامانم اومد گفت چرا از جات بلند شدی اومدی اینجا منم گریه کنان گفتم پس بچم کوو مرده چش شده گفت دیوونه شدی مردنی دیگه چیه زبونتو گاز بگیر پرستارا بردنش پیش خودشون اونجا بهش اکسیژن وصل کردن تا همش جلو چشمشون باشه
مامان هیوا و هامین مامان هیوا و هامین ۸ ماهگی
بچه ها من دیگه واقعا دارم میترسم
اگه یادتون باشه من همیشه گفتم دخترم تا بخوابه دهن منو سرویس میکنه الان یه مدتیه هرشب مثلا ۱۱/۳۰ ببرمش تو تخت شروع میکنه تا یک ساعت بعدش ک بخوابه
گفتم شاید عادت کرده بدعادت شده
این دوشبه خونه مامانم شبا برمیگردیم تو ماشین میخوابه
ببین قبل ۱۲ بیدار میشه شروع میکنه گریه هق هق تا نیم ساعت
امشبم باز تو خواب یهو بیدارشد جیییغ داد گریه هق هق هرچی بغلش می کردم پسم میزد ولی میگفت مامان مامان
هرچی قربون صدقه رفتن نازش کردم انگار تو خواب بودا ولی بیدار بود
یه جوری هق میزد بابغض دوراز جونش گفتم الان قلبش وایمیسه
دیگه به هزار بدبختی یه ذره آب بهش دادم و بغلش کردم کلی دور خونه چرخوندم تا یکم آروم شد
خیلی ترسیدم ولی 😭😭😭بنظرم غیر طبیعیه دیگه این مدلی
اخرشم کلی لالایی خوندم تا خوابید
نمیدونم چی کار کنم دیگه، هزار جور فکر عجیب میزنه به سرم
نکنه دعایی چیزی گرفتن برای بچم
چرا سر یه ساعت خاص شروع میکنه چ خواب باشه چ بیدار 😭چرا هرچی میگم انگار نمیشنوه فقط هراسونه😭خودم یاد اون حالتاش میفتم گریم میگیره،😭😭
مامان گل پسرا،گل دختر مامان گل پسرا،گل دختر ۶ ماهگی
خاطره زایمان
(قسمت دوم)
وارد بلوک زایمان شدم نامه دکتر و دادم به مامایی که اونجا بود گفت چند هفته ای گفتم ۳۶ و ۶ گفت پس چرا دکتر نامه بستری داده؟
گفتم چون ۵ سانت بودم ، پرستار گفت زود ممکنه بچه بره تو دستگاه😥
با شنیدن این حرف تمام ارامشی که به دست اورده بودم دوباره از دست دادم همه ی وجودم شد اضطراب و ناراحتی دیگه نفهمیدم چجوری لباسامو عوض کردم.😭
من ساعت ۳ بود که بستری شدم.
خداروشکر اجازه میدادن شوهرم کنارم باشه و بهش گفتم حق نداری از پیشم تکون بخوری😁
درخواست ماما همراه هم کردم که اومد بهم ورزشا رو میگفت و میرفت و من با شوهرم ورزش میکردم🤰🏻
ساعت ۴ و نیم بود که دکترم اومد، ازم پرسید هنوز درد نداری؟ گفتم نه . معاینه کرد گفت بین ۶و۷ای 😕 و از اتاق رفت بیرون
به ماما گفتم میخوام برم وان ، برام وان و آماده کرد و تا ساعت ۵ تو ان بودم. همش فکرم پیش بچه بود که مشکلی براش پیش نیاد به خاطر همین اصلا انرژی ورزش کردن نداشتم.
ساعت ۵ دوباره دکتر اومد معاینه کرد و گفت پیشرفتی نداشتی و بچه بالا به خاطر همین برام امپول فشار وصل کرد.
بهم گفت اگه اپیدورال میخوای الان میتونم برات انجام بدم که گفتم نه.
حدود ۱۰ دقیقه بعد از وصل کردن سرم تازه دردام شروع شد و هی بیشتر و بیشتر میشد 😣
اما هنوز قابل تحمل بود مخصوصا با ورزش و ماساژایی که ماما همراه انجام میداد دردا رفع میشد و یکی از چیزایی که خیلی کمکم میکرد تو دردا تکنیک های تنفس بود که واقعا کمک کننده بود و تسکین دهنده
مامان میکائیل و راحیل مامان میکائیل و راحیل هفته سی‌وپنجم بارداری
امروز خیلی دلم شکسته و گرفته
دیشب حالم خوب نبود با بدبختی خونه تمیز کردم حیاط رو شستم زیر درختا تو باغچه برگارو جمع کردم لباس پهن کردم برای شام هم مواد فلافل اماده کردم خواستم سرخ کنم دیدم سردرد و دل درد بدی گرفتم نتونستم سرپا بمونم شوهرم اومد خونه گفتم فقط فلافلارو سرخ کن.
دیدم پسرم خوابش میاد بیتابی میکنه گذاشتم رو پام خوابوندمش یهو گوشی شوهرم زنگ خورد پسرم تو خواب ترسید بیدار شد شروع کرد جیغ زدن اعصابم خورد شد ب شوهرم گفتم تا الان پیش دوستت بودی چیکار اره باز زنگ زد بچم شیش متر از خواب پرید خب گوشیتو ببر پیش خودت نذار بالاسر بچه ک بیدار میشه شوهرم یهو قاطی کرد بچه رو از رو پام برداشت و گفت ک اره تو ب زندگیت توجه نمیکنی بچه رو اروم نمیکنی کن خسته از سرکار میام باید شام بذارم رفتم بچه رو ازش بگیرم یهو با لگد زد تو کمرم
از بعد اون از دیشب کمر درد و دل درد دارم ولی با شوهرمم قهر کردم هرچی هم باشه حق نداشت سر یه تلفن با لگد بزنه کمر زن هشت ماهه
الان اینقدر دلم میخواد بشینم هم از دلتنگی و غصه هم از درد شکمم گریه کنم ک حد نداره😭😭😭😭
مامان تیـــام (کُنجد) مامان تیـــام (کُنجد) روزهای ابتدایی تولد
دخترا میگم شما چطور به همسراتون خبر بارداریتونو دادید؟؟؟🥰😬😊

خودم که خیلی خنده دار گفتم بهش🤣🤣🤣

ما تازه چند روز قبل عید تصمیم گرفتیم که دیگه امسال مامان و بابا بشیم🙈
و بعد دیگه جلوگیری نکردیم، تا اینکه من ۳ فروردین پریود شدم🤣
و بعد از تموم شدن دیگه جدی اقدام کردیم و اصلا باورمون نمیشد که به این زودیا پسر قشنگمون بخواد بیاد تو زندگیمون🐻🥰🤰🏻


هشت اردیبهشت ساعت ۳:۳۰ صبح👇🏻

من ساعت ۳:۳۰ شب بود بی بی چک زدم با چهار روز تاخیر،
چون چند روز دلدرد و کمر درد و حالت های پریودی داشتم اصلا فکرشم نمیکردم که ببببببله🙈
بیدار شدم برم دستشویی از اونجایی که صبح میخواستم چک بزنم، دودل شدم که ااا نکنه الان برم دستشویی چکم اشتباه بشه😂 همون موقع برداشتم با چشمای خوابالو زدم😁 دیدم مثبته یکم صبر کردم دیدم نه داره پررنگ تر میشه هی🤣
رفتم خوابیدم تو جام دیدم نه نمیتونم تحمل کنم از خوشحالی زیاد، همسرمو بیدار کردم گفتم داری بابا میشی😂🤣😂🤣
بنده خدا هنگ کرد گفت خوبی فرزانه؟ بخواب داری تو خواب حرف میزنی عزیزم خواب دیدی😐 یکم نازم کرد که مثلا بخوابم، گفتم بیدارم بابا 😂
پاشد برقو روشن کرد یه چشمی نگام کرد گفت چی گفتی؟ گفتم داری بابا میشی دیگه 😍 چشماشو کامل باز کرد گفت واقعا؟؟ از کجا فهمیدی الان؟ گفتم چک زدم 🤣 گفت اخه ساعت ۳ نصف شب 😂😂 دیگه نشونش دادم حسابی بغلم کرد و بوسم کرد و خواب از سرش پرید🤣
دیگه بنده خدا تا صبح که بره سرکار نخوابید🤣😂 ولی من سه سوت خوابم برد چقدرم چسبید🙈😂

ساعت ۸ رفتم یه تست خون دادم و دیدم بعله مثبته و نمیدونم چرا حالم یه جوری بود رفتم تو ماشین زنگ زدم به همسرم و فقط گریه کردم🙁
و همون موقع رفتم پیش پزشکم ببینم اوضاع چطوریه🥰😍

که فهمیدم بععععله ۵ هفته اس که مامان شدم و خبر ندارم🙈
مامان ایهان مامان ایهان ۳ ماهگی
دخترا ی ۴شب پیش مادر شوهرم پیرزنی دم حیاط نشینه بود بعد هی دخترم میده پیشش کلن منطقه مون زنا میشینن دم حیاط شب نشینی میکنن خیابون مونم تاریک بعد من نشینه بودم کمی خسته شدم اومدم داخل کمی دراز بکشم دیدم دخترم اومد هی دستش رو میزد ب اونجاش هی گفت مامان بت گریه میکرد من گفتم پی پی کرده ک عادت نداره پی پی کنه تو شلوار گفتمش بدو بدو برو تو حیاط تا بیام بشورم ت دیدم نه دختر مث مرعی بی جون شد افتاد رو زمین با گریه کرد ناجور حدا لعنتم کنه چقد یادش می افتم گریه میکنم نمیتونم فراموش کنم اون شب و 😔😭😭😭😭😭اینجور ک شلوارش در آوردم دیدم هزارپا از این باریک ا خود جا حساسش نزدیک ببخشید سوراخ پشتش تو نگو هی نیشش میزده طفلکی گریه میکرده احه نیشش بدتر ماره بعد ابقد خودم و زدم مت خودم ترسو ام ایقد خودم زدم گریه کردم اونم من و دید گریه کرد دویدم رفتم دم حیاط مادر شوهرم گفتم بیا اومد جریان گفتمش گعت وای گفتم خدایا چیشده گفتم ش شاید برا تو ای چیزا چیزی نباشه اگه نمیدیدم ش میرفت اونجا حساسش یا تو سوراخ گوشش مغزش می‌خورد تا بینارستان م نمی رسید تموم میکرد چ خاکی ل سرم می‌ریختم خلاصه دیدم نمیدونم اصن کجا رفته بود موقعی ک دویدم دم در نکشتم ش ا استرس دل هوره تو نگو رفت زیر تشک پیداش کردم کشتمش اخه جالب این بود دخترا اگه بزرگ بود با پهن کلفت اشکال نداشت جاها حساس ش سوراخ گوشش نمی رفت خیلی باریک و بلند بود بخدا خدایی نداره میرفت تو گوشش یا ببخشید ها ببخشید یا سوراخ کونش چ خاکی ب سرم می‌ریختم 😔😭😭😭😭😭کاشکی می موردم پی اومد ب خودم اون لحطه رو نمیدیدم طورو خدا شبا مواطب نی نی هاتون بچه هاتون باشه زو زمین خوابن چون همه جا از اینا هس هر خونه ای داره جالب اینه نمیدونم ا در حیاط اوردوش