......
مامانمم هی دلخوشیمو میداد رفته بود واسم عکس بگیره نشونم داد یه دختر معصوم و ناز کوچولو با دیدنش دلم اب شد اون خانمای هم اتاقیم به بچه هوشون شیر میدادن کنارشون بودن منم خیلی دلم به حالم خودم میسوخت ک بچم پیشم نیست همه خوابیده بودن منم از فکر بچم نمیخوابیدم مامانمم هی میگفت بخواب خوابیدم هرجور باشه نصف شب صرای گریه یه بچه می اومد از بیرون اتاق اصلا بند نمیاومد گریه ش منم گفتم این دختر منه مامانمم اونجا نبود دیگه خیلی شک کردم پاشدم ازتخت با هزارتا مکافاتو تحمل درد اومدم پایین و رفتم سالن ک یهو صدای بچه قطع شد رفتم اتاق دستگاه گفتم مامانم اونجا نبود یه زن اونجا بود گفتم اون بچه ای ک خودشو تو شکم مادرش کثیف کرده بود کدومه گفت من خواب بودم دستگاش این بود ولی الان اینجا نممونده نمیدونم بردنش کجا که یهو قلبم ایستاد گفتم خدای نکرده نمرده باشه ک یهو مامانم اومد گفت چرا از جات بلند شدی اومدی اینجا منم گریه کنان گفتم پس بچم کوو مرده چش شده گفت دیوونه شدی مردنی دیگه چیه زبونتو گاز بگیر پرستارا بردنش پیش خودشون اونجا بهش اکسیژن وصل کردن تا همش جلو چشمشون باشه

۲ پاسخ

منم خطر زایمان زودرس دارم
الان این تاپیکت رو خوندم چنان تپش قلب گرفتم و ناامید شدم و نگران

کاش نمینوشتی اینا رو

انشالا که چیزی نمیشه عزیزم دخترت هم به سلامتی بغل میکنی

سوال های مرتبط

مامان روژیا مامان روژیا هفته سی‌وپنجم بارداری
.....
باور نکردم تا با چشم خودم ندیدمش یکمی پیشش نشستم دلم خنک شد بعد رفتم اتاقم صبح ک شد مرخص شدم من ولی بچم دستگاه باید میموند شب ک من خواب بودم بهش یه سرنگ شیر خشک داده بودن ک هضمش نکرده بود و یهو استفراغ کرده بود گفتن بدنش با شیر خشک نمیسازه باید مامانش شیر بده ببینیم اونم اینطوره رفتم بهش دادم که خدارو شکر خوردو چیزیش نشد منم با این حالم گفتم کنارش میمونم و اصلا نمیرم خونه با مامانم موندیم منم سر تخت همراه دراز کشیدم کنار دستگاه بچه سه روزمون اینطور سپری شد ک ازمایش گرفتن گفتن زردیش زیاده نوز باید اینجا بمونین دو روزم بخاطر زردی اونجا بودیم ک سر شش روز واقعا کلافه شده بودیم گفتم با رضایت خودم میبرمش خونه دستگاه زردی براش میگیریم این بود داستان اولین بچه م ک دنیا اومد حالا اینم خدا خودش رحم کنه اینجوری نشه و برام راحت باشه🥲الانم یه دحتر نازو مامانی سه سالو چهار ماهشه خدا بچه های همه رو صحیحو سالم به بغلشون بده خیلی هم طولانی شد ببخشید❤️
مامان گل پسرا،گل دختر مامان گل پسرا،گل دختر ۴ ماهگی
خاطره زایمان
(قسمت دوم)
وارد بلوک زایمان شدم نامه دکتر و دادم به مامایی که اونجا بود گفت چند هفته ای گفتم ۳۶ و ۶ گفت پس چرا دکتر نامه بستری داده؟
گفتم چون ۵ سانت بودم ، پرستار گفت زود ممکنه بچه بره تو دستگاه😥
با شنیدن این حرف تمام ارامشی که به دست اورده بودم دوباره از دست دادم همه ی وجودم شد اضطراب و ناراحتی دیگه نفهمیدم چجوری لباسامو عوض کردم.😭
من ساعت ۳ بود که بستری شدم.
خداروشکر اجازه میدادن شوهرم کنارم باشه و بهش گفتم حق نداری از پیشم تکون بخوری😁
درخواست ماما همراه هم کردم که اومد بهم ورزشا رو میگفت و میرفت و من با شوهرم ورزش میکردم🤰🏻
ساعت ۴ و نیم بود که دکترم اومد، ازم پرسید هنوز درد نداری؟ گفتم نه . معاینه کرد گفت بین ۶و۷ای 😕 و از اتاق رفت بیرون
به ماما گفتم میخوام برم وان ، برام وان و آماده کرد و تا ساعت ۵ تو ان بودم. همش فکرم پیش بچه بود که مشکلی براش پیش نیاد به خاطر همین اصلا انرژی ورزش کردن نداشتم.
ساعت ۵ دوباره دکتر اومد معاینه کرد و گفت پیشرفتی نداشتی و بچه بالا به خاطر همین برام امپول فشار وصل کرد.
بهم گفت اگه اپیدورال میخوای الان میتونم برات انجام بدم که گفتم نه.
حدود ۱۰ دقیقه بعد از وصل کردن سرم تازه دردام شروع شد و هی بیشتر و بیشتر میشد 😣
اما هنوز قابل تحمل بود مخصوصا با ورزش و ماساژایی که ماما همراه انجام میداد دردا رفع میشد و یکی از چیزایی که خیلی کمکم میکرد تو دردا تکنیک های تنفس بود که واقعا کمک کننده بود و تسکین دهنده
مامان 👶sin مامان 👶sin ۷ ماهگی
دیشب چون از صب تکوناش خیلی خیلی کم بود و اروم رفتم بیمارستان nst بدم ، گفتم با مرکز هم آشنا بشم ک موقع زایمان مسیر ناشناخته نباشه واسم ( آخه تازه این مرکزو زدن و یه مسیر جدا از بیمارستان ) ، تا وارد بخش شدم یهو مسئول به بغلیش گف وای یه جدید اومد ، تو دلم گفتم خب حله گناه داره شلوغ بوده حتما ک گفت خانم برا چی اومدی ، گفتم ک تکوناش کمه اومدم nst
یهو گف چرا الان اومدی چرا صب نیومدی از صب یادت نبوده ، من میخوام برم نماز و غذا و دستشویب و اینا فعلا نمیام بهش گفتم باشه من تو سالن منتظر میمونم تا برگردین دیگ اوج گرف ک چرا اومدی و کلی داد زد منم برگام ریخت بش گفتم ینی روز زایمان برخوردتون اینه ، ک بدتر کرد ، من از صب اینجام تو الان تیپ زدب اومدی ( حالا صورتش پر ارایش و اوکی بودسر وضعش ) ، بعد هی گف دلتون خوشه ک میای دلت خوشه تیپ زدی اومدی چند بار تکرار کرد دیگ منم عصبی شدم و گفتم چ دل خوشی خانم از استرس مردم تگون نمیخوره این دل خوشی ، اصن برگام ریخته بود ینی اگ یکی بیاد تند بره حقشه داد بزنن ولی من تا وارد شدم اینجور کرد 🫠 مثلا داشتم راضی میشدم برم طبیعی این مرکز