خاطره زایمان
(قسمت دوم)
وارد بلوک زایمان شدم نامه دکتر و دادم به مامایی که اونجا بود گفت چند هفته ای گفتم ۳۶ و ۶ گفت پس چرا دکتر نامه بستری داده؟
گفتم چون ۵ سانت بودم ، پرستار گفت زود ممکنه بچه بره تو دستگاه😥
با شنیدن این حرف تمام ارامشی که به دست اورده بودم دوباره از دست دادم همه ی وجودم شد اضطراب و ناراحتی دیگه نفهمیدم چجوری لباسامو عوض کردم.😭
من ساعت ۳ بود که بستری شدم.
خداروشکر اجازه میدادن شوهرم کنارم باشه و بهش گفتم حق نداری از پیشم تکون بخوری😁
درخواست ماما همراه هم کردم که اومد بهم ورزشا رو میگفت و میرفت و من با شوهرم ورزش میکردم🤰🏻
ساعت ۴ و نیم بود که دکترم اومد، ازم پرسید هنوز درد نداری؟ گفتم نه . معاینه کرد گفت بین ۶و۷ای 😕 و از اتاق رفت بیرون
به ماما گفتم میخوام برم وان ، برام وان و آماده کرد و تا ساعت ۵ تو ان بودم. همش فکرم پیش بچه بود که مشکلی براش پیش نیاد به خاطر همین اصلا انرژی ورزش کردن نداشتم.
ساعت ۵ دوباره دکتر اومد معاینه کرد و گفت پیشرفتی نداشتی و بچه بالا به خاطر همین برام امپول فشار وصل کرد.
بهم گفت اگه اپیدورال میخوای الان میتونم برات انجام بدم که گفتم نه.
حدود ۱۰ دقیقه بعد از وصل کردن سرم تازه دردام شروع شد و هی بیشتر و بیشتر میشد 😣
اما هنوز قابل تحمل بود مخصوصا با ورزش و ماساژایی که ماما همراه انجام میداد دردا رفع میشد و یکی از چیزایی که خیلی کمکم میکرد تو دردا تکنیک های تنفس بود که واقعا کمک کننده بود و تسکین دهنده

۱ پاسخ

چقدر خوب... حالا من کلاس آمادگی زایمان رو شرکت کردم ولی فقط چندتا تصویر از ورزشا بهم داد و گفت همینارو انجام بده تا ۳۰ هفته
کاش شما اگه چیزی از ورزشا و تکنیک ها یادتون هست به اشتراک بذارین
واستون دعای خیر میکنیم💚

سوال های مرتبط

مامان گل پسرا،گل دختر مامان گل پسرا،گل دختر ۵ ماهگی
خاطره زایمان :
(قسمت اول)
سلام این خاطره زایمان اولمه گفتم تعریف کنم شاید به درد کسی بخوره و از استرس بعضی ها کم کنه☺

من تو بارداری اولم کلاسای تئوری زایمان رو بیمارستان صارم میرفتم تا ۲۰ هفته بعد از اون هم کلاسای ورزش بارداری و پیش خانم کرباسی رفتم که واقعا عالی بود.😊

از هفته ۳۳ دردای پریودی اومد سراغم و هربار پیش دکتر میرفتم میگفت طبیعی....
گذشت تا ۳۶ هفته و ۶ روز بودم از شب قبلش همون دردای پریودی اومد سراغم
ولی کمی بیشتر بود هم تعداد دفعات هم شدتش ولی اصلا جوری نبود که اذیت بشم یا فکرم پیش زایمان برم
فقط تا صبح نتونستم درست از درد بخوابم.
من وقت دکترم هفته ی بعدش بود اما صبح به شوهرم گفتم نره سرکار که بریم دکتر ویزیت شم.😁
ساعت ۱۲ ظهر رفتیم مطب دکتر و گفتم بین مریض اومدم و تا ساعت ۱:۳۰ معطل شدم.
وقتی رفتم دکتر گفتم دیشب درد داشتم گفت پس بزار معاینه ات کنم😯 منم چون اولین معاینه ام بود و خیلی ترس از معاینه داشتم کلی ترسیدم🤕
اما خداروشکر با کلی ژل معاینه کرد و اصلا درد نداشت 😊
وسط معاینه چشمای دکتر اینجوری شد (😳😳)
گفت الان درد نداری؟ گفتم اصلا از صبح‌درد نداشتم فقط دیشب درد داشتم.
نشست پشت میزش یه نسخه نوشت داد دستم با خنده گفت دختر ۵ سانتی برو بیمارستان تا من بیام 🤒🤒
این جمله رو که شنیدم یه دفعه استرس گرفتم چون اصلا منتظر زایمان نبودم.
دیگه من وسایلمم اماده کرده بودم رفتم خونه یه دوش سریع گرفتم و تند تند وسایلمو جمع کردم و رفتیم سمت بیمارستان
مامان امیرسام وآنیسا مامان امیرسام وآنیسا روزهای ابتدایی تولد
ادامه 😍❤️
انقد شلوغ بود بیمارستان یکی گفت چی شده گفتم خیلی درد دارم از ساعت پنج عصر تا حالا که دو ساعت شده درد ولم نمیکنه منظمم هست بخواب می‌خوام معاینه کنم 🤕 معاینه کرد ۳ سانت باز بود گفت بشین تا پرونده تشکیل بدیم بستری کنیم
من نشسته بودم یه گوشه به مامان های نگاه میکردم که هی میومدن و میرفتن باورتون نمیشه اون شب بیمارستان دیگه تخت خالی نداشت بخش زنان خیلی شلوغ بود بعد شیفت عوض شد یکیشون گفت تو چرا اینجا نشستی 😄 گفتم سه سانت بودم معاینه کرد دیدم زد زیر خنده 😐 سه سانت اگه یه سانت بودی ساکت میشستی فلانی اینو معاینه کن ببینم چند سانته 😳 موندم و آخه مگه مجبورم دروغ بگم زنیکه 😁
دوباره معاینه کرد در عرض نیم ساعت شده بودم ۴ سانت
گفت ۴ سانت بازه سریع بستری کنید
دیدم خندید گفت خوب صبوری همه دو سانت جیغ میزنن تعجب کردم هیچی نمیگی
خلاصه تا بیاد پرونده تشکیل بدن برا من ساعت ده شب شد
من تا اون موقعه که بستری بشم تو سالن راه میرفتم و نشستم غذا خوردم واقعا خاطره خوبی بود همه چی سر حوصله بود بعد دیگه ساعت ده بستری شدم دوباره معاینه کردن گفتن عالیه شش سانت بعد ماما خیلی مهربون بود گفت نوک سینه ها تو ماساژ بده تا سریع فول بشی نیازی به سوزن فشار نباشه من با اینکه تو اتاق بودم مامانمم پیشم بود با توپ ورزش میکردم 😂 یعنی بگم ورزش به خدا جوابه خیلی ام جوابه دیگه ترشحاتم شده بود صورتی و قهوه‌ای لزج .و دردم داشت خیلی نزدیک بهم میشد نفس کشیدن سخت بود ولی هر بار که حس میکردم نمیتونم دیگه یکم دراز می‌کشیدم نفس عمیق می‌کشیدم دوباره پامیشدم راه رفتن مامانم با روغن کمرم و ماساژ میداد همه چی خوب بود تا اینکه ساعت ۱۲ شب
مامان گل پسرا،گل دختر مامان گل پسرا،گل دختر ۵ ماهگی
خاطره زایمان
(قسمت سوم)
ساعت ۶ دکتر اومد دوباره معاینه کرد گفت فول شدی فقط بچه هنوز کامل نیومده پایین هروقت احساس فشار کردی بگو
من چند دقیقه بعد احساس دستشویی داشتم 😁 گفتم میخوام برم دستشویی ماما دکتر و صدا زد گفت وقتشه بخواب رو تخت
حالا من اصرار که اول برم دستشویی اصلا نمیتونم دکتر که بخواب این بچه اس فکر میکنی😂
دیگه خوابیدم با اینکه خیلی تو کلاسا یاد گرفته بودم چجوری زور بزنم اما بازم خوب زور نمیزدم و دکتر میگفت انرژیتو داری هدر میدی.
این لحظه ی اخر یه کم طول کشید و‌من دیدم چشام سیاه شد به دکتر گفتم چشمام سیاه شد یه دفعه ماما گفت قلب بچه افت کرده
من با شنیدن این حرف حالم بدتر شد
شوهرم که اون لحظه با دستای یخ زده کنارم بود و از ترسش هیچی نمیگفت تا شنید قلب بچه افت کرده حالش از من بدتر شد به کتر گفت یعنی چی که پرستارا اومدن به بهونه کارای بیمارستان بیرونش کردن و دیگه نذاشتن بیاد (بعدا شوهرم به من گفت بهش میگفتن خانومت گفته نمیخوام بیای که اون اصرار نکنه)

شوهرم که رفت بیرون دکتر گفت وسایلای عمل اماده کنید وقت نداریم که سریع چندتا پرستار با کلی وسایل اومدن داخل اتاق
دکتر گفت تا ۵ دقیقه دیگه بدنیا نیاد جراحیت میکنم😭😭😭
من اون لحظه اصلا برام مهم نبود دکتر چیکار میخواد بکنه فقط گفتم یا زهرا بچه م سالم بمونه 😭
دکتر گفت دختر خوب دستتو بگیر زیر پاهات با این انقباض بالاترین زورت و بزن به خاطر بچه ات
من همون کار و کردم و ساعت۶:۳۰ با انقباض اخر یه یازهرا گفتم و یه زور قوی زدم و پسرم مثل ماهی سر خورد اومد بیرون به ثانیه ای تموم دردام تموم شد انگار تا الان هیچ دردی نبوده 😊
مامان کارن 💙نیلا🎀 مامان کارن 💙نیلا🎀 هفته سی‌ونهم بارداری
پارت ۳
بله من به شوق اینکه انقباضم نداشتمو دردم نداشتم با شنیدن اینکه صبحم زایمان میکنم تا صبح به درو دیوار اتاق نگا میکردم که فقط بشه ساعت ۷ من زایمان کنم چون هیچی نمیدونستم سنمم کم بود فک میکردم همه چی دیگ تمومه پرستارا رفتن گرفتن خوابیدن منم تک و تنها تو اتاق هیچکسم نبود گوشیم همراهم نبود همراهم نداشتم تا صبح یماه گذشت البته هر یکساعت یبار میومدن منو معاینه میکردن که حاضر بودم ده تا بچه بیارم اون پرستارا نیان منو معاینه کنن خیلی بد اخلاق و وحشیانه معاینم میکردن تنها قسمت سخت همین بود ساعت ۷ صبح دکتر اومد اونم دستکش پوشید اونم‌معاینم کرد گفت این خانوم از دیشب تا حالا یه بند انگشتم دهانه رحمش باز نشده سرم فشار و چند تا امپولم‌ریختن توش برام‌وصل کردن که بعلههه دردای من شروع شد اولش دردا فاصلشون زیاد بود منم تنها امیدم این بود که به ۴ سانت برسم اپیدوال برام انجام بدن از قبل در مورد اپیدوال تحقیق کرده بودم که تنها انگیزم برا زایمان طبیعی همین بود که اپیدورال انجام میدم راحتم
من هر نیم ساعت یبار معاینم‌میکرد که بدون تغییر بودم تا ۱۲ ظهر من به ۱ سانت رسیدم بعد از دیشب هر چی خورده بودم بالا اورده بودم ابم‌نمیتونستم بخورم فوری بعدش بالا میاوردم فشارمم پایین بود کیسه ابمم که دیگ اب نمیومد ازم لخته خون میومد که از ضربان قلب بچم‌میگفتن اوضاع خوبه باید ادامه بده یه چیزی خیلی مهمه اصلا نباید جیغ بزنین دادو هوار بکشین فقط موقعی که دردا میاد سراغتون باید تند تند نفس بکشین ورزش کنین که خیلی کمکتون میکنه با جیغ دردا بیشتر میشه من درد داشتم ولی دردای زایمان واقعا غیر قابل تحمل نیست اصلا نگران نباشین مثل دردای پریودی از کمر به پایینه
مامان آلبالوچه🍒 مامان آلبالوچه🍒 ۴ ماهگی
چند روزی نینیم تکوناش کم شده بود
امروز دیگه طاقت نیاوردم و رفتم ان اس تی دادم
رفتم رو تخت خوابیدم و ماما دستگاه رو ب شکمم وصل کرد و خودش رفت
نگا کردم ب مانیتور کنارم دیدم خطش صافه و اصلا هیچی ثبت نمیشه بعد از چند دقیقه شروع کرد ب ثبت کردن،دوباره قطع شد،دوباره شروع کرد و باز قطع شد واین چرخه تقریبا ۲۰ دقیقه ادامه داشت😑
اون لحظه ها من داشتم از نگرانی سکته میکردم🥺😑😭اخه مانیتور کنارم بود هی میدیدم خطش صاف میشه و دوباره میره بالا
فکر میکردم قلب بچه یه بار میزنه، یه بار نمیزنه،چون بچه هم اصلا تکون نمیخورد
یعنی بدترین لحظات عمرم بود😭😑
هرچی هم ماما رو صدا میکردم جواب نمیداد تا دیگه یهو اومد گفت چرا این اینجوریه و رفت ب یه ماما دیگه نشون بده و یهو چند نفری ریختن تو اتاق و شروع کردن تنظیم دستگاه
به معنای واقعی داشتم پس می‌افتادم💔
تا ماما گفت نگران نباش این دستگاه قاطی کرده و یه ان اس تی دیگه گرفت که خداروشکر،الحمدالله کاملاااااا نرمال بود🥺😭🤲🏻🤲🏻
ولی تا این لحظات گذشت من یه سکته رد دادم.....
خدا برا هیچکسسسسس نیارهههههه
مامان 💗پناه💗 مامان 💗پناه💗 ۵ ماهگی
بااینکه درد خیلی زیادی دارم اما تعریف میکنم، من چند روز یا یه هفته ای بود ترشح همراه با کمی آب اندازه ی سکه ازم میومد بعد که خشک میشد سفید میشد رو شلوارم و بو میداد، شک کرده بودم که کیسه آبه گفته بود، دیروز داشتم ظرف میشستم که یهو اندازه ی کل کف دست ازم آب اومد همراه با ترشح سفید دیگ خیلی ترسیدم و گریه کنون اومدیم بیمارستان که منو معاینه کردن گفتن وای خانم دهانه رحمت دوسانت بازه درد نداری؟ گفتم نه، بعد تست ازم گرفت که مثبت شدو گفتن سریع باید بستری بشی اومدن بهم نوار قلب وصل کردن برای بچه و سوپر وایزر بیمارستان یکم اذیتمون کرد و منو میخواستم انتقال بدن به بیمارستان مهدیه تهران که سوپر وایزر نذاشت و گفت همینجا باید بمونی،دیگ بستری شدم و خیلی ام میرسیدن،بعد گفتن بخواب برای طبیعی که من خدا کمک کرد زود گفتم آخرین سونو که دادم بچه بریچ بود و سریع منو بردن سونو که دیدن بریچه و گفتن آمپول بتا برات می‌زنیم و ساعت یازده شب زدن و ساعت شیش هم منو آماده کردن برای سزارین اجباری، دیگ منو بردن سزارین همه چی خوب بود و اصلا چیزی نفهمیدم فقط از استرس همه جام شدید می‌لرزید اماتا موقعی که بی حسی نرفته وقتی بی حسی رفت دیگ آدم میمیره و زنده میشه، بدترین چیز زایمان که تجربه کردم و مردم و زنده شدم یدونه معاینه بود و یدونه ام فشار دادن شکم و میتونم بگم مرگ بهتره تاالان دوره، ینی جیغ میزدما، دستشون رو فرو میکردن که معاینه کنن ۸ بار فرو کردن و چهار بار هم شکمم رو فشار دادن،بعد آوردنم ریکاوری و بعدش بخش،بچمم ۳۵ هفته کامل بدنیا اومد بردن تو دستگاه چون ریه هاش هنوز اونجوری کامل نشده بودو وزنش هم ۲۱۰۰ هست و خیلی کوچولوعه،
مامان وانیا💖 مامان وانیا💖 هفته سی‌وهشتم بارداری
چرا وقتی ۶ ماهم بود فهمیدم باردارم #پارت_۶
بمونه به یادگار تا تک تک لحظات و یادم نره 😍

رفتم دکتر متخصص زنان تاکید میکنم متخصص😂 که تو گوگل خیلی ازش راضی بودن
رفتم گفتم زیر شکمم سفت شده نبض میزنه
گفت چیزی نیست عادی😐
گفتم وا مگه میشه یهو اینجوری شدم خب ، چیزی نگفت😑
گفتم عفونت دارم معاینه بشم
و ۷ ماهه پریود نشدم برام دارو بنویسید
اومد معاینه کرد ، من باز دوباره پرسیدم زیر شکمم چرا اینجور شده که به شکممم دست زد گفت تو شکمتم چیزی نیست 🤔
(من اون موقعه ۶ ماهم بود ولی متوجه نشد😕)
دیگ برام سونو شکمی نوشت ، گفت ازمایش بارداری هم برات مینویسم اگ منفی بود این داروهارو بخر برا اینکه پریود بشی ، همون روز ازمایش دادم

یک ساعت زمان برد تا جوابش بیاد ، حالم خیلی بد بود ، میگفتم منکه میدونم منفی چرا ازمایش دادم که حالمو بد کنه 🥺
اینکه ۹ سال چشم انتظار باشی و هرماه تستت منفی باشه ، دیگ امیدی برات نمیمونه که فکر کنی مثبته ، و با اون شرایطی که گفتم برام غیرممکن بود
مامان امیرسام وآنیسا مامان امیرسام وآنیسا روزهای ابتدایی تولد
ادامه 🥰۱۲ شب دردم زیاد بود ولی بازم قابل تحمل بود به نظرم باید اعتماد به نفس داشته باشید من هر لحظه اش میگفتم الان پسرم میاد بغلم صورت کاهش و میبینم بعد انگار مسکن بود برام فکر. کردن بهش ساعت ۱۲ یکم با شوهرم چت کردم مامانم گوشیمو یواشکی آورده بود داخل شوهرم و راه نمی‌دادن .یکم با شوهرم چت کردم یکم سر به سرم گزاشت دردام یادم بره ولی چه فایده گذشت خواهر شوهرم اومد با یکی صحبت کرد اومده داخل نوبتی با مامانم هی میومدن کمر مو ماساژ میدادن میرفتن چون خودم با مادرم راحت تر بودم مامانم و گذاشتم بمونه خواهر شوهرم رفت. ساعت ۲ شب شد یهو درد عجیبی اومد سراغم یعنی داشتم راه میرفتم انگار یه فشار بدی رو واژن و مقعدم هست دیگه اونجا واقعا جیغ میزدم که دکترم اومد گفت بخواب دید ۹ سانت شدم. فولم گفت اصلا انتظار نداشتم اینجوری پیش بری بخواب مامانم و بیرون کردن و وسیله ها رو آماده کردن از اونجای که بچه آلوم بود و من نمی‌دونستم چه خبر خیلی خوش خوشی سر کرده بودم 😁 راستی هفت سانت کیسه ابم و خودشون پوکوندن. بعد هی میگفت هر موقع درد داشتی زور بزن هر موقع درد نداشتی نفس عمیق بکش منم یه چند زور زدم فایده نداشت پسرم یکم تو کانال زایمان مونده بود دیدم یکی از خانما گفت عزیزم یه زور محکم بزن بچه ات خفه میشه ها واییییی اینو بگه من انگار دنیا تو سرم خراب شدم از ته دلم زور زدم دیدم گفت سرشو و دارم میبینم و بچه رو گذاشتن تو بغلم راستی سرشو که دیدن بی حسی زدن تو لبه بیرونیمخ سر بشه و قیچی کردن بعد که پسرم و گزاشتن بغلم انگار کل درد تموم شد شایدم سر بودم چیزی نفهمیدم همون لحظه تو ثانیه یچم مدفوع مرد روم 😂 برش داشتن بردنش منم تمیز کردن و بخیه زدن
بخیه چون سر بودم هیچی نفهمیدم هیچی
مامان نازگل😍❣️ مامان نازگل😍❣️ هفته سی‌ونهم بارداری
رفتم پیش ماما گفتم عفونت ادراری دارم دارو بده طبق تایپک قبلی گقت از رابطه عفونت گرفتی ازاین قرص هایی که تو واژن میزاریم از اونا نوشت گفت برو پیش اقای دکتر تا ثبت کنه
رفتم پیش اقاای‌دکتر داشت ثبت میکرد گفتم سنو گرافی هم برا ثبت کنین گفت سنوی چی گفتم سنو ی اخر بارداری گفت مگه باردای؟🙄
گفتم اره گفت عفونتم داری که گفتم میدونم گفتم تو بارداری نزدیکی داشتی گفتم بله اینم گفت ازونه که عفونت گرفتی منم هیچی نگفتم که یه ساعت بگم ما دیر به دیر نزدکی داریم کلانم خیلی هیزه ازش خوشم نیومد
خلاصه رفت پیش ماما که بگه چرا ازین قرص هایی که تو واژن میکنی نوشتین رفت و نیم ساعت علاف شدم رفتم بگم بیاد کارم و راه بندازه همسرم بیرون منتظره دیدم با ماما گرم گرفته میخونه من و دید تازه یادش اوفتاد بپرسه بعد اومد تو سیستم پمادشو ثبت کنه هی نگام میکرد میگفت با این لحنه و قیافه😏😏😏😏
اخه تو بارداری ادم نزدیکی میکنه هی هم لبخند ملیح میزد
منم کفری شدم گفتم اولن به شما مربوط نیست دومن من که استراحت مطلقی نبودم که منع باشم چه ایرادی داشته
گفتم باشه اروم باش من که چیزی نگفتم گفتم از خنده های ملیحتون مشخصه سریع برگ رو نوشت اومدم بیرون
کووووچوووووووسگ اخ
به همسرم گفتم میگه فاطمه (خواهر شوهرم ) هم ازش خوشش نیومد حس خیلی هیزه
چندش😐🤢😒😒😒😒