مامان آرامش مامان آرامش هفته بیست‌وهفتم بارداری
zhra zhra قصد بارداری
مامان سه‌تاگل‌دخترم😍 مامان سه‌تاگل‌دخترم😍 ۳ سالگی
۱۲۵😀😃🫠😊😇۱۲۵
. مامانم زنگ زد بابام نگهبانی بود اومد دخترمو با همون همسای طبق معمول بردیم دکتر . دکتر دوتا آمپول زد خدایا من چیکار کنم این آمپول نمیزنه این چندمین باره میاریم دکتر امپول میده نمیزنیم اون دوست بابام هی روی مخ بابام بود ب بابام میگفت امپولشو بزنین نمیدونم چیا بهش میگفت بابام چون ازش پول گرفته بود معذب بود اومد ب منم گفت نمیتونی از پسه ی بچه بر بیای گفتم چیکار کنم آمپول میزنه حالش بد میشه گفت میخوای من ببرمش ی دقیقا بزنه بیارم همون مونده بود بچم با اون حاله بدش بدم ب مرده غریبه گفتم نه دخترم آنقدر گریه کرده بود همه دورمون جمع شده بودن بابام اومد گفت بیا ببر امپولشو بزنه دیگه عصبانی بود مونده بودم تو راهی امپولشو بزنم حالش بد بشه جواب باباشو چی بدم امپولشو نزنم باز همون جوری مریضه خوب نمیشه دنیا دوره سرم میچرخید بابام کم مونده بود منو بزنه هر کی یچیزی میگفت همه جمع شده بودن دورم دخترمو برداشتمو رفتم حیاط نشستم جلوش زانو زدم گفتم ببین اگه امپولتو نزنی بابات تورو میگیره میبره دیگه نمیده ب منا حالت خوب نمیشه میخوای بابات تورو از من بگیره دیگه گریم درومده بود تحمل نداشتم گفت باشه مامان تو گریه نکن من امپولمو میزنم بردمش داخل به زور امپولشو زد داشت بیهوش میشد بهش آب قند درست کرده بودم آورده بودم دادم بهش خورد کلی بهش سیلی زدم آب پاچیدم صورتش سنگین بود ب زور بغلش کردم بردم داخل ماشین بلخره رسیدیم خونه ب دخترم میگفتم نخواب بزار برسیم فکر میکردم حالش بد میشه میترسیدم ...
مامان دلانا مامان دلانا روزهای ابتدایی تولد