مامان دلژین مامان دلژین ۱ ماهگی
مامان امیر حسین❤ مامان امیر حسین❤ ۴ ماهگی
🔵قسمت هجدهم

بعد از اینکه رفتن متوجه شدم داداشم با داییش همکار و دوسته
ریز و درشت اطلاعاتشو داده بودم به خواهرم اونم به داداشم گفته بود حتی مشخصات دایی هاشم گفته بودم کین کجا کار میکنن
داداشمم به روش نیاورده بود که میشناسه گفته بود بیان حالا ببینیم کین😂
لو نداده بود
شب که اومدن از حرف زدنشون فهمیدم ن بابا اینا ن تنها همو میشناسن بلکه رفیقم هستن..
😉بگذریم..
اخر شب پیام داد : فاطمه خانوادم خیلی از خانوادت خوششون اومده😍
چند روز بعدش زنگ زدن اجازه بگیرن برای ازمایش خون و این صوبتا🤩
۹۹/۱۱/۲۶ ازمایشو انجام دادیم جوابشم گرفتیم😍
بعد از اینکه خیالش راحت شد راستی راستی قراره مال هم بشیم برگشت سربازی سر پست😢
دلتنگیامون شروع شد 😢
هر ‌۵۰،۶۰ روز میتونست بیاد مرخصی
تموم این مدت با دلتنگی و شوق دیدنش سپری میشد
به محض اینکه سرش خلوت میشد بهم پیام میداد یا زنگ میزد کلی حرف میزدیم باهم😍
مرخصی که میومد اول میومد دیدنم ی دل سیر همو میدیدیم بعد میرفت خونشون😍
ی بار از جلو طلا فروشیا رد میشدیم بهش گفتم بیا بریم حلقه ببینیم❤️
هنوز کسی نمیدونست علنیش نکرده بودیم جز یکی دوتا همسایه که مامانم گفته بود بهشون
دیگه هیچکس نمیدونست
وارد ‌طلا فروشی شدیم ی نگاهی کردیم و اومدیم بیرون دو دقیقه هم طول نکشید..
نگوو همین لحظه خواهر همسایمون مارو دیده باهم
رفته به خواهرش گفته اره فاطمه رو با ی پسر تو طلا فروشی دیدم پسره کیه؟😐
اونم گفته بود خواستگارشه ..
معلوم نیست چه فکرای بدی کرده راجبم😂
خلاصه که همسایمونم اومده ب مامانم گفته خواهرم فاطمه رو دیده
مامانمم گفته بود اره رفتن حلقه ببینن😒
امان از همسایه فضول😕
پ ن: عکس دفتر خاطراتش تو سربازی😍
اینجا وقتیه که میخواس بیاد مرخصی😁