مامان اولی💖🎀 مامان اولی💖🎀 ۵ ماهگی
مامان شازده کوچولو💎 مامان شازده کوچولو💎 ۷ ماهگی
داستان حقیقی یکی از شما
لیلا
پارت ۱۰

کودکی ما خلاصه شد در نبود بابام که دیگه از کارهای مامانم خبرداشت و کاری نمیکرد
و در پسربازی مامانم که از مرد متاهل تا پسرهای ۱۰,۱۵سال کوچکتر ازش رابطه داشت و دیگه سر زبونها افتاده بود.
پیش چشم زنها یه مثال شده بود به بد کاری و برای مردها یه نمونه که بگن با ماهم بوده...
نمیدونم میتونید تجسم کنید چنین مادری داشتن چقدر برای ما خجالت آور بود! و چقدر ساده کودکی ما تباه شد...
به هرحال این قصه ی خیانت مادر و سکوت پدر ادامه داشت تا اینکه من شدم ۱۳و خواهر بزرگم ترنم ۱۴ساله.
یکی از شبهای محرم بود که با ترنم تصمیم گرفتیم بریم هیئت.ما هرشب دوتایی میرفتیم تا شد شام غریبان.
اون شب هم طبق روال رفتیم هیئت اما چون دیر حرکت کرده بودیم داخل جا نبود و مجبور شدیم بیرون بشینیم.
یکم بعد یه پسر ۱۶,۱۷ساله اومد جلومون و بهمون شمع داد.
همون شمع جرقه ی شروع نگاه های ترنم و پسره بود.
تو همون رد و بدل کردن نگاه های بینشون،یه پسر هم سن و سال خودم شروع کرد با سوت و صدا توجهمو جلب کنه و وقتی نگاهش کردم یه چشمک و یه لبخند تحویلم داد...
من و ترنم اون شب همه حواسمون به نگاه اونا بود و هیچی از مراسم نفهمیدیم.
وقتی مراسم اخراش بود به ترنم گفتم دیگه بیخیال پررو میشن.ترنم گفت خب بشه.من ازش خوشم اومده.
میدونم کارمون اشتباه بود اما برای ما که از بچگی تشنه محبت و توجه بودیم
و از خانواده ندیده بودیم،خیلی طبیعی بود با یه نگاه و یه لبخنده غریبه دلمون بلرزه و حس کنیم ما هم برای یکی مهمیم... ما هم به چشم یکی اومدیم...
مامان عشق مامان عشق ۲ ماهگی