مامان آرتا مامان آرتا ۱ سالگی
پااارت سوممم

دیگه خسته شدمم از رفتارای خانواده ی شوهرمم دیگه از اون همه گریه کردن خسته شده بودم نه تفریحی میرفتیم ن هیچییی یه شب ب شوهرم گفتم چرا منو جایی نمیبری تو گوشیم هیچ عکسی نیس از خونه منو برمیداری میای خونه خلاصه گاه وقتی من و کع میخاست بیاره خونشون میرفتیم یا دوری میزدیم و سریع برمیگشتیم ک با ترس و لرز میگف نگی ک جایی رفتیم اگه گفتن چرا دیر اومدی بگو امیرحسین نشسته یه چایی خورده اومدیم و اما لعنت خدا بهشون تا پامونو توی حیاط میزاشتیم ننش میگف چقدر دیر اومدین جایی رفتین و من میگفتم نه
اماا بعدش دیدم شوهرم فقط داره گولم میزنه و این نبردناا حتما یه دلیلی داره که ب پدرشوهرم گفتم و اونم با کمال پرویی گف من نمیزارم جایی برین من دلم نمیخواد دوماد ک شد هر غلطی خواستین بکنین بغضم ترکید دیگه قشنگ تو مغزم هک شد مردا ظالمن با گریه رفتم پیش شوهرم اونم دیگه معلوم بود خسته شده بود از این وضع تا اشکامو دید گف چیشده و ماجرارو براش گفتم و اونم گف دوماد ک بسم نمیزارم دخالت کنن و من دوباره دلخوش ب این موضوع خلاصه خونه هام داشت تکمیل میشد شوهرم فقط از ننه باباش نظر میخواس یعنی اونا حتی اجازه ی نظر دادن رو نه تنها ر من بلکه ب شوهرمم نمیدادن چون باباش خودشو صاحب اختیار همه چیز میدونست جوری ک دلشون میخواست خونمو ساختن من فقط تماشا گر بودم چاره ای نداشتم چون پدرم اصلا پشتم نبود یه شب ک با شوهرم قهر کردم بابام خبردار شده بود و با عصبانیت ب خونه اومد تا داد زد شلوارم خیس شد من دیگه حتی کنترل روی ادرارمم نداشتم از همه سمت بهم فشار وارد می‌شد بابام با عصبانیت گف چرا قهر کردی چرا جواب پیاماشو نمیدی اینو بهت بگم طلاق بگیری جات اینجا نیس سرتو میبرم