مامان رمان نیاز مامان رمان نیاز ۱۴ ماهگی
#نیاز ۱۸


نیاز : و عذرخواهید که در ساعت غیر اداری باهام تماس گرفتین؟
ناخوداگاه لبخند زدم
البرز : نه راستش چون شما هنوز کارمند من نیستید
نیاز: حق با شماست
انقدر لحنش مودبانه و گرم بود که نتونستم مخالفت کنم
البرز: پس فردا ساعت نه میبینمتون؟
نیاز: بله عالیه
خداحافظی کردم و قطع کردم
وقتی برگشتم پیش ماهان کبابا داشتن سرخ میشدن و اخم کرده بود
با همون اخم گفت: نمیدونستم با کسی ارتباط داری …!
الان داره بازخواستم میکنه؟
نیاز : کبابا میسوزن بچرخونشون
باجدیت گفتم که به خودش اجازه دخالت نده و همینطورم شد که با اینکه اخم بزرگتری کرده بود چیز بیشتری نپرسید
اگر بخوام قدم بزرگی تو زندگیم بردارم نمیتونم الان اصلا ازدواج کنم !
شماره ی اقای محقق رو سیو کردم و همون لحظه پیامی تحت عنوان پیش نویس قرارداد برام ارسال کرد ، از شرح وظایف که گذشتم و به حقوقی پیشنهادی رسیدم واقعا باورم نمیشد! مبلغی حتی بیشتر از حقوق پدرم با این همه سابقه
با دهن باز به گوشیم خیره شده بودم که ماهان گفت: غذا حاضره میای پایین؟
گوشیو گذاشتم تو جیبم و گفتم: اره اره بریم
بدون حرف اضافه ای سینی کبابارو برداشت و رفت پایین