مامان امیرعلی جانم مامان امیرعلی جانم ۲ سالگی
#پارت_۳۸
مغزم به لحن دستوری حساس بود حالا میخواست این لحن دستوری از طرف یه مرد آشنا باشه یا یه مرد توی خیابون، اینقدر حس مازوخیسم و بردگیم ذاتی بود و غیرقابل کنترل که اصن نمیشد جلوشو گرفت، انگار سرکوب اون ۵ سال بدترش کرده بود...
گفت باید ضربه شلاق بخورین، من میزنم شما میشمرین تا جایی که بگم بسه، ایموجی گریه میدادم مخالفت میکردم و کلا رابطمون خیالی و فرضی و با تصویرسازی ذهنی پیش میرفت،هیچی واقعی نبود دلی جوری مطرحش میکرد و نقششو بازی میکرد که بدتر از صد تا ارتباط حضوری توی ذهن و روحم هک میشد و توی زندگیم داشت تاثیر میذاشت
ضربه هارو میزد و من میشمردم و گریه میفرستادم، گفت میدونین خوبیش چیه؟! گفتم چی؟؟ گفت خوبیش اینه که دستاتون بسته شده به بالای سر و دیگه نگران این نیستم که از شدت ضربه ها از پا بیوفتین:)
دقیفا با همین خنده اینو فرستاد،یا خدا!!!! این دیگه چه ذهن مریض و سادیسمی ای داشت!!😰
هیچ وقت عادت نداشت ایموجی بفرسته فقط بعضی وقتا این خنده رو میداد که قشنگ سادیسم درونشو با این حس میکردم که چقد خوشحاله از آزار رسوندن به من!!!
گفت فقط حواستونو باید جمع کنین اگه با هر صربه صدایی ازتون بشنومم باید شمارشو ادامه بدیم و تموم نمیشه،گفتم ینی گریه هم نمیتونم بکنم؟! گفت نه از گریه خوشم نمیاد نمیخوام صدایی به گوشم برسه...
دیگه کم کم داشتم غرق میشدمو همکاری میکردم باهاش و نیاز روحم داشت دوباره بعد ۵ سال برطرف میشد...
اونم ول کن نبود و ادامه میداد،گفتم چه زندان وحشتناکی همرو شکنجه میکنین؟!گفت بله تازه بقیه زندانیا فقط به جرم اینکه به جای چشم گفته بودن باشه زندانی شدن!شمام حواستونو بیشتر جمع کنین از این به بعد...