مامان شاهزاده مامان مامان شاهزاده مامان ۵ سالگی
مامان سید هاکان مامان سید هاکان ۳ سالگی
فکر میکردم. راستشو بهم میگه گفت نمیدونم دادم پیرزنی برام اورده من از کجا میدونستم اینطوری پیش میاد و هزار تا دلیل و دنگ و فنگ. پدر شوهرم ادمی نبود بمونه گفت اگه خواستین بیاین روستا اگه نه من جایی ندارم درست نمیکنم پول ندارم و غیره رفتن وقتی شوهرم. اومد قسمش دادم بریم. پیش پیرمرده باز ببینم چی میگه رفتیم. گفت نه سقز نه تهران نه کرج برو شهری که مجردی کاسبی میکردی من خیلی داغون شده بودم داغون مثله معتاد نه چهره نه قیافه برام نمونده بود اینقدر التماسش کردم بعد پنج ماه راضیش کردم بیایم این شهر اون وسایلها رو بار کرد گفت تو برو خونه بابات هذ وقت خونه. گرفتم میام دنبالت واسیلهام و. شوهرم به یه طرف من به یه طرف شب سوار اتوبوس تهرانم کرد تنها بودم حالم بهم میخورد تهوع داشتم یه چیز سر دلم سنگینی میکرد یه دفعه بالا اوردم فقط خون دیدمممممممممممم تو نایلون خون بالا اوردم حالم بد بود خیلی بد شاگرد راننده منو دید و به راننده گفت اومد پیشم گفت نزدیک پاپایی هستیم جمع و جور بکن امبثلانس زنگ میزنیم بیاد اونجا گفتم نه این شماره بابامه بهش زنگ بزننین نمیام پایین فقط اگه چیزیم شد این شماره بابامه خیلی حالم بد بود برلم ابمیوه و اب هر چی بگین میاوردن همه بهم میرسیدن