مامان 🩷Alyssa & Chloe🩷 مامان 🩷Alyssa & Chloe🩷 ۳ سالگی
حدود پنج ماهی میشه کلوئه شبا جیش نمیکنه و پوشکش صبح خشک هست و صبح به صبح باهم میریم دستشویی، از هجده ماهگیتا الان که ۲۳ ماهش هست.

یکم صبر کردم چون ممکن بود یه فاز گذرا باشه ولی خوب فعلا بعد پنج ماه فکر نمبکنم گذرا باشه و اختیار مثانه شو در خواب بدست اورده با اینکه قبل خواب شیر میخوره یه شیشه. 🍼

اینو گفتم چون دیدم خیلیها میگن بچه رو بیدار کنیم برای دستشویی یا نه.
در حالت کلی اشتباه هست اینکار، اون موقع که برای آلیسا میخوندم نوشته بود اصلا اینکار رو انجام ندین، بچه ها اختیار مثانه توی خواب رو خودشون باید بدست بیارن، بعضیا زودتر ، بعضیا دیرتر و تا پنج سال خیس کردن جاشون طبیعی هست هرچند اذیت کننده.

وقتی بیدار میکنید این حس که مثانه پر هست توی خواب و باید بیدار بشن خودشون رو ازشون میگیرین.
پس بزارین خودشون این مهارت رو که بخشی از تکامل هست رو کسب کنن. با بیدار کردن کمکی نمیکنید بهشون در حقیقت.
ربطی هم به پوشک روز نداره، ما اصلا هنوز روز رو شروع نکردیم و قصدم ندارم فعلا.
مامان ♥پارسا♥پارمیسا♥ مامان ♥پارسا♥پارمیسا♥ ۴ سالگی
مامان ⚘امیرحسین⚘ مامان ⚘امیرحسین⚘ ۵ سالگی
«داستان جزیره در حال غرق شدن»
❤️✍

🔹در روزگارهاي قديم جزيره اي دور افتاده بود که همه احساسات در آن زندگي مي کردند: شادي، غم، دانش عشق و باقي
احساسات . روزي به همه آنها اعلام شد که جزيره در حال غرق شدن است. بنابراين هر يک شروع به تعمير قايقهايشان کردند.
اما عشق تصميم گرفت که تا لحظه آخر در جزيره بماند. زمانيکه ديگر چيزی از جزيره روي آب نمانده بود عشق تصميم گرفت
تا براي نجات خود از ديگران کمک بخواهد. در همين زمان او از ثروت که با کشتي با شکوهش در حال گذشتن از آنجا بود کمک خواست.

🔸“ثروت، مرا هم با خود مي بري؟”
ثروت جواب داد"
“نه نمي توانم. مفدار زيادي طلا و نقره در اين قايق هست. من هيچ جايي براي تو ندارم.”
عشق تصميم گرفت که از غرور که با قايقي زيبا در حال رد شدن از جزيره بود کمک بخواهد.
“غرور لطفاً به من کمک کن”
“نمي توانم عشق. تو خيس شده اي و ممکن است قايقم را خراب کني”
پس عشق از غم که در همان نزديکي بود درخواست کمک کرد
“غم لطفاً مرا با خود ببر.”
“آه عشق. آنقدر ناراحتم که دلم مي خواهد تنها باشم.”
شادي هم از کنار عشق گذشت اما آنچنان غرق در خوشحالي بود که اصلاً متوجه عشق نشد.

🔹ناگهان صدايي شنيد:
”. بيا اينجا عشق. من تو را با خود مي برم”
صداي يک بزرگتر بود. عشق آنقدر خوشحال شد که حتي فراموش کرد اسم ناجي خود را بپرسد. هنگاميکه به خشکي رسيدند
ناجي به راه خود رفت.
عشق که تازه متوجه شده بود که چقدر به ناجي خود مديون است از دانش که او هم از عشق بزرگتر بود پرسيد:

🔸” چه کسي به من کمک کرد؟”
دانش جواب داد: “او زمان بود."
زمان؟ اما چرا به من کمک کرد؟
دانش لبخندي زد و با دانايي جواب داد که
“چون تنها زمان بزرگي عشق را درک مي کند..