مامان حسنا مامان حسنا ۳ سالگی
مامان طاها مامان طاها ۳ سالگی
مامان amiralli❤️ مامان amiralli❤️ ۴ سالگی
قسمت ۲۲ ...
خسدو خواس بلند بشه ک یونس گفت نه نه شما بشین من خودم میرم مهنون دارین ..خسرو با تردید ب قیافه زرد و رنگ پریدش نگا کرد و گفت خب ،اما مواظب باش،یونس سرشو تکون داد و گفت خیالتون راحت اقا سعی کرد تلو تلو نخوره ک بتونه تنهایی از اتاق بیرون بره ...سمت حیاط رفت و کفشایی ک دم دست بود رو پوشید کوچیک بودن ولی خب عجله داشت ..سمت دست ب آب دوید و یکم کارش طول کشید .همین ک بیرون اومد جلو پله های بالای حیهط نبات رو دید ک دست ب سینه وایساده بودد..اما بیشتر از همه چشماش خیره موهای بلند و پرپشت مشکی دخترک شد ...با دهن باز نگاش کرد ..نبات با ابرو ب پاهای یونس اشاره کرد و گفت با کفشای من چرا رفتی اونجا ...یونس خجالت زده با شال اویز شده جلو رخت بند دستاشو خشک کرد و گفت .شرمنده ی دفعه ای شد ..نبات سریع ی دمپایی بزرگ تر جلو پاش گذاشت همین ک خم شد موهاشم دورش ریخت .ادم دلش میخواست بهشون دست بزنه ..یونس منگ کفشارو عوض کرد و نبات ب اب گوشه حیاط تو سطل اشاره زد و گفت پاهاتم بشور بیا دیگه غذات یخ کرد ..
ناهار رو ک خوردن خسرو با شکم سیر ب کاسه های نیمه خالی مادر و دختر خیره شده بودد..با خجالت گفت خواهر سما چرا نخوردین مادر نبات ک مشغول جمع و جور کردن سفره و ظرفا بود گفت اقا شما میل کنید نوش جان ما هم کم کم رفعدزحمت کنیم انشالا گل پسرتونم خوب بشه ...خسرو ب یونس ک غرق خواب بود با عشق خیره شد و گفت انشالا خواهر دستت دردنکنه ...بابت شمس الله خیالت راحت ...من یکاریش میکنم،نبات و مادرش خیالشون راحت شد
مامان amiralli❤️ مامان amiralli❤️ ۴ سالگی
قسمت ۲۱.
اما کی از دل نبات خبر داشت،ک ب التماسای مادر نبات قرار بود اهمیت بده،کی حاظر بود نبات رو نجات بده پناه بده ...ادما همیشه چیزی بین خوب و بد میگردن ولی کسی ب بد و بدتر فکر نمیکنه ..شاید مشکل بین بد و بدتر باسه و راه حلشم ساده ...فردای اون روز ک باز مث همه روزای دیگه هیچکس بعد طلوع خورشید براش یاد اوردی نشده باشه،مشغول زندگی خودشون بودن ..نبات همراه مادرش قابلمه کله پاچه تو دستش تند تند سمت خونه قادر میرفتن ...از شبش ک مادرش گفته بود میرن عیادت یوناس .دل تو دلش نبود .موهاشو شونه زده بود سرمه کشیده بود حمام کرده بود لبلس خوشگل پوشیده بود ...اینارو از مادرش یاد گرفته زنی ک همیشه خدا سرمه داشت و ب لباس و قیافش زیاد اهمیت میداد .تا رسیدن خونه قادر زن با خودش هزار بار حرفاشو مرور کرده بود ...میدونست چیا بگه از دست و پا چلفتی بودن شمس الله کفری بود و دلش نمیخواست دخترش دست اون پسره یلقبا بیفته ارزو ها داشت برا دخترش ..جلو در وایسادن و در زدن ...
با داخل شدن نبات و مادرش .یونس خودشو یکم‌جمع و جور کرد
مادر نبات اخلاق خشکی نداشت و خجالتی نبود قابلمه رو از دست نبات کشید و گذاشت بغل دست یونس و با ناراحتی روب خسرو کرد و گفت خدا بد نده اقا الهی دستش بشکنه ک این بلارو سر این جوون رعنا اورد ...هی حرف میزد و حرف میزد ولی یونس همه حواسش ب نبات بود ک از وختی اومده بود ی گوشه کز کرده و نشسته بودد..خسرو جاب جا شد و گفت زحمت کشیدین اخه چکاری بود کردین بچه ها غذا و ایی میارن البته ببخشیدا اینجام‌الان ....مادر نبات تندی گفت ..ن چه حرفیه نبات پاشو چایی دم کن برا اقا ...نبات بلند شد و اروم سمت اشپزخونه ته ایوون رفت ..مادر نبات تا فرصت صحبت دید اروم‌گفت ..